باهمه دانايي ات، فراموشت کرده ايم
با همه بزرگي ات، با همه صداقت و مهرباني ات و با همه دانايي ات، تو را فراموش کرده ايم.
تو مستأجر مبهوت قفسه ها شده اي؛ قفسه هايي چوبي، شيشه اي و فلزي . تو مهمان بي صدا و بي آزار هميشگي اتاق هايي! مثل وسيله اي که بايد باشد، اما هيچ وقت از آن استفاده نمي شود و مثل چراغي هستي که مي درخشد، اما پرده اي از غبار فراموشي، جلوي روشنايي اش را گرفته باشد. ما قدر تو را نشناخته ايم و براي همين، با تو احساس غربت مي کنيم و هر روز از تو دورتر مي شويم؛ آن قدر که حضورت، برايمان سنگين شده است. انگار همه دست به دست هم داده اند تا بينمان جدايي بيندازند، اما با اين حال، هر کس تو را بشناسد و بخواهد، مي تواند زماني را براي خلوت با تو ايجاد کند؛ هر کجا که باشد.
با تو مي شود سفر کرد
با تو مي شود سفر کرد. با تو مي شود مهمان دقايق روشن و تاريک تاريخ شد.
با تو مي شود در شهر ذهن ارسطو و افلاطون، خانه اي گرفت، مي شود کنار شب زنده داري هاي بوعلي نشست و به نغمه هاي غيبي لسان الغيب، دل داد.
مي شود پا به پاي ناصر خسرو، از اين ديار به آن ديار گذر کرد. مي شود با سهراب، به گلستانه رفت و از بوي علف، مست شد. مي شود به سرزمين هاي دور، هجرت کرد. مي شود کنار سجاده مرطوب سيد ساجدين، به لهجه ملکوتي فرشتگان عادت کرد.
مي شود کنار خندق، نظاره گر نبرد مقام حق در برابر باطل شد.
مي شود زير آفتاب سوزان شعب، کنار رسول صبور نشست و دانه دانه هاي تحمل را در سبوي تکامل ريخت.
مي شود چهل منزل، با دست خالي جنگيد؛ پس حالا که مي شود با تو، به همه جا سر زد، بايد چشم ها را باز کرد و انتخاب کرد. با تو به بهترين مکان ها سفر کرد.
آخرین نظرات