نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
دیشب خیلی سرزده به خانه عمویم رفتیم. وقتی نشستیم دخترعمویم کنارم نشست و گفت: _ زانوم خورده تو کمد درد می کنه. بعد هم روغن بادام تلخ را برداشت و مشغول چرب کردن جای ضربه، که به اندازه یک اثر انگشت بود؛ شد. خندیدم و گفتم: _ مگه زخم شمشیر خوردی دختر. مگه این یکم، درد هم داره؟ _خیلی درد می کنه به زور راه می رم. _دیگه نمی خواد انقدر بزرگش کنی پاشو. دیشب گذشت و امروز که راهی کلاس زبان بودم سوار اتوبوس شدم. موقع پیاده شدن، نمی دانم چه شد زانویم محکم به برجستگی بین دو صندلی خورد. مجبور بودم پیاده شوم وگرنه اتوبوس ایستگاه را رد می کرد. در حالی که پایم را ماساژ می دادم؛ پیاده شدم. خیلی درد داشت به سختی خودم را به کلاس رساندم و پایم را روی صندلی دراز کردم. درد پایم کم تر شد و کم کم فراموش کردم که زانویم ضربه خورده. کلاس که تمام شد پایم را جمع کردم؛ درد توی زانویم پیچید، دوباره لنگان لنگان سوار ایستگاه اتوبوس شدم. کمی که از فضای کلاس و درس فارغ شدم به یاد دیشب افتادم. شوخی بی مزه ای که با دختر عمویم کرده بودم الان دامان خودم را گرفته بود و شده بودم مصداق ضرب المثل: منع تو آستینه.
آخرین نظرات