به محض اینکه امتحان تمام شد بچه ها شروع کردند به غر زدن: _ استاد نمره را به همه بدین _استاد سخت بود _استاد مهربون صحیح کنید. استاد لبخند زد و گفت: _ مسجد سید را که می ساختند مردم هم برای ساختش کمک می کردند، پول هایی که مردم می دادن را زیر یک پارچه می گذاشتند وقتی عمله و کارگر برای کمک میآمدند آخر روز، دست می بردند زیر این پارچه و بدون اینکه بشمارند پول بیرون می آوردند و به آن ها می دادند. یک روز یک نفر می آید و به قول خودمان هوله می رود برای خودش می چرخد آخر روز منتظر می ماند که حقوقش را بگیرد و برود. دست می کنند زیر پارچه پول خیلی کمی بیرون می آید. مرد که پول را می گیرد اعتراض میکند و می گوید با این پول من چه کار می توانم بکنم؟ به او جواب می دهند: با آن می توانی پاهایت را بشویی و بروی. استاد داستانش را تمام کرد وگفت: _شما هم هر قدر تلاش کنید همان قدر برداشت می کنید.
کاشت، برداشت
آخرین نظرات