نوشته شده توسط نويسنده وبلاگ سركار خانم صفورا صيرفيان پور
درست سى و هفت سال پيش بود و من فقط يك سال و چند روز داشتم. مسلما از آن روزها چيزى در خاطرم نيست. اما با تعريفهاى مادرم و صحنه سازى هايى كه از آن تعريفها در ذهنم مى كردم، هميشه مى توانم تمامى آن صحنه ها را جلوى چشمانم بياورم.
آنجا كه عمويم با شنيدن خبر تولد اولين برادر زاده اش، از جبهه هاى كردستان يك جلد قرآن به همراه نامه اى برايم چشم روشنى فرستاده بود. آنجا كه پس از چند ماه به اصفهان برگشته و مرا در بغل گرفته بود. آنجا كه هيچ گاه مرا مستقيم از دستان مادرم به بغل نمى گرفت تا مبادا دستانش، كوچكترين تماسى با دستان زن برادرش پيدا كند. آنجا كه هميشه محجوبانه چشم بر زمين مى دوخت و هيچگاه مستقيم به چشمان مادرم نگاه نمى كرد و آنجا كه پيكر مجروحش را با گلوى نيمه بريده از كردستان به اصفهان آوردند و مراسم تشييع و خاكسپارى و …
ديشب با تمامى عموها و عموزاده ها، عمه و عمه زاده ها، عروس ها و دامادها، نوه ها و نتيجه ها بر سر مزارش گرد آمديم، قبرش را در ميان گرفتيم و برايش فاتحه خوانديم. مانند تمامى سالهاى گذشته بدون فراموشى، هر چند دو سالى هست كه جاى خالى پدر بزرگ را در جمعمان احساس مى كنيم و مادربزرگ نيز سال به سال شكسته تر و تكيده تر و با مشقت بيشتر، بر سر مزار شهيدش حاضر مى شود.
گاهى با خود فكر مى كنم اگر عمويم سى و هفت سال پيش در اثر بيمارى يا تصادف از دنيا رفته بود، حتى به سختى به ياد مى آورديم كه عمويى به اسم محسن داشته ايم، چه رسد به اينكه هرساله براى برگزارى مراسمش برنامه ريزى كنيم و گردش حلقه زنيم.
اينجاست كه اين آيه از قران برايم تداعى مى شود، آنجا كه مى فرمايد:
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته مى شوند مرده مپندار، آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
آخرین نظرات