نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم رعنا اسماعیلی
تلفنم زنگ می خورد، جواب ندادم اما انگار دست بردار نبود.
مثل همیشه دوستم زهرا بود،همیشه عادت داشت آدم را از خواب ناز بیرون بکشد.
تا جواب دادم سلامی کرد و با هیجان گفت:«انگار این دفه شیرینی را افتادیما»
با بی حوصلگی و خوابالودگی گفتم:«شیرینی چی؟»
زهرا هم با یک جیغ نصفه گفت:« نکنه اینم رد کردی؟ این یکی که خیلی خوب بود، خدا بگم چیکارت کنه دختر.»
گفتم:« آره، پسر خیلی خوبی بود، خانوادشم عالی بودن، اما مناسب هم نبودیم، ملاکایی که من می خواستم نداشت، اصلا ولایت فقیه و این مسائل براش مهم نبود تازه مخالفتم می کرد.»
زهرا آهی کشید و گفت:« میشه دست ازین مسخره بازیات برداری، آخرشم با این کارا و حرفا می مونی رو دست خانوادت.»
گفتم:« زهرا جون من حوصله این حرفا را ندارم، قبلا بحثامو کردم، برو به بچت برس داره گریه می کنه.»
خداحافظی کردیم، با خودم فکر کردم چرا بقیه نمی خواهند به نظر و عقیده من احترام بگذارند، فقط فکر ازدواج من هستند، فکر اینکه پسری که می آید وضع مالی عالی داشته باشد، نمی گویند اگر بعدا اختلافی پیش آمد چه؟
مگر این مسائل مثل اختلاف بر سر رنگ و غذاست که قابل کنار آمدن و تفاهم باشد؟
خواستگارانم عالی هستند، قبول، اما من نمی توانم با کسی که ارزش های من برایش ضد ارزش است زندگی کنم.
کاش همه این مسائل را درک کنند.
آخرین نظرات