تازه عقد کرده بود. پدرش هم به تازگی ماشینی راقسطی خریده بود, زندگیشان تازه روی روال افتاده بود که فهمیدند پدرش دوباره سر خانه اول برگشته است .دوباره دنبال رفیق بازی رفته بود و دوباره مصرفش راشروع کرده بود . بعد از مدت ها که همدیگر را دیدیم برایم درد دل کرد. اینکه مقداری از پس اندازی که داشته و حاصل دسترنج خودش بوده راخرج جهیزیه اش کرده و این که برای بقیه جهیزیه اش هم اصلا نمی تواند روی پدرش حساب کند. صبح تا شب کار می کرد,فکر کنم از دوران عقد هیچ چیز نفهمیده بود. آخرش هم گفت : اما همه لوازم برقی ام را خریدم همه اش هم مارک معروف است . این طور که فهمیدم همه لوازم بدرد بخور و بدر نخوری را که به اسم وسیله آشپزخانه توی فروشگاه دیده بود خریده بود . و حالا نمی دانست برای تهیه بقیه جهیزیه اش چکار کند. چشمش هم به دست اقوام مادری اش بود. مادرم همیشه یک ضرب المثل بکار می برد می گفت: نان خالی ات رابخور ومنت قصاب رانکش.
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
داشتيم با مادر از روضه برمیگشتیم. از کناره خیابان حرکت میکردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه میرفتم، یکدفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد. اصلا نفهمیدم چه شد. سریع به سمش دویدم. زانو و کف دو دستش روی زمین بود. به سختی بلندش کردم و همین طور که نگران به دست و پاهایش نگاه میکردم علت را پرسیدم. مثل اینکه ماشین کنار خیابان که میخواسته از پارک بیرون بیاید به مادرم تنه زده بود. البته كه سرعت ماشين خیلی کم بود اما باعث شد تعادل مادرم به هم بخورد و به زمین بيفتد. نگاهی به دستانش انداختم. پوست دستها خراشهای ریزی برداشته بود ولی مشکلی برای صورتش پیش نیامده بود. خدا را شکر کردم. آرام آرام حرکت کردیم.
مادرم جریان را برای خواهرانم که از ما عقبتر بودند تعریف میکرد ولی من فکرم درگیر بود. در گیر زمین خوردن ها، درگیر زمین خوردن مادرم، درگیر زمین خوردن عباس (ع). درگیر روضه سخنران که آن شب وصف زمین خوردن عباس را میکرد، راستی اگر مادرم دست نداشت چطور روی زمین فرود ميآمد؟ حتی فکرش هم اعصابم را به هم می ریخت، وقتی دستی نباشد که موقع زمین خوردن ستون بدنت شود و نگذارد با صورت روی زمین بیایی، وقتی در دل لشگر دشمن باشی، روی اسب نشسته باشی و بدون دست از روی اسب زمین بخوری. حتی تصورش هم سخت است. يعني فقط باید عباس (ع) باشی که بتوانی.
مسیر برگشت خیلی دور بود فاطمه دوستم یک تیبا مدل 94داشت که تایک مسیری مرا می رساند. وقت هایی که نمی توانست بیاید یا زودتر باید می رفت از ساعت اول عزا می گرفتم , باید یک مسیری را پیاده روی می کردم, بعد سوار یک اتوبوس فوق العاده شلوغ می شدم که از یک خیابان خیلی شلوغ عبور می کرد, اگر پیاده می رفتم زودتر می رسیدم ولی مسیر کوتاهی نبود که پیاده بروم , تازه می رسیدم به جایی که فاطمه مرا می رساند. بعد از آن سوار اتوبوس دومی می شدم که حداقل سه ربع در راه بود و بعد هم نزدیک به نیم ساعت پیاده روی داشتم با این احوال فاطمه رگ حیاتم بود و به خودم حق می دادم که وقت هایی که نیست برای خودم غربزنم .
آنروز هم یکی از آن روزها بود, قرار بود امتحان متن خوانی بدهم. فاطمه گفت :کنار ماشین منتظرت می مانم تا بیایی. امتحانم خیلی طول کشید, وقتی بیرون آمدم فاطمه رفته بود. می دانستم پسرش در خانه منتظرش است, حق را به او می دادم, اما اینبار بر خلاف همیشه غر نزدم] با خودم گفتم حتما حکمتی در کار بوده , با آرامش به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. دومین اتوبوس را که سوار شدم یکی از دوستانم را دیدم. آن روز ,روز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) بود, می دانستم که دوشنبه ها نذری دارند, با این که خیلی دوست داشتم در جلساتشان شرکت کنم ولی هیچوقت نتوانسته بودم بروم. دوستم بعد از سلام و علیکی که با هم داشتیم یک ظرف از غذای نذری اش را به من داد و گفت : رزق تو بوده, اول قبول نمی کردم ولی بعد گفتم شاید امروز دیرتر شد تاخدا حاجتم را بدهد , آخر خیلی دلم غذای نذری می خواست این شد که ظرف غذا را قبول کردم.
رفتم قسمت پژوهش تا گزارش آن هفته را از مسئول آن بگیرم که حرف از امتحان دیروزم شد که به خاطر تاخیر یکی از مسئولین عقب افتاده بود و کلاس بعدی ما را هم کنسل کرده بود. گفتم : بنده خدا استاد خیلی منتظر شدند و آخر هم نتوانستند کلاس را برگزار کنند . مسئول پژوهش به محض این که اسم استاد را شنیدند گفتند: وای فلان استاد را می گویی ؟ چیزی نگفت به شما غر نزد که منتظر ماند؟ گفتم نمی دانم ما سر جلسه امتحان بودیم اصلا استاد را ندیدیم. این حرف راکه زدم شروع کرد به سابقه تاخیرهایی که از این استاد دیده بود و اینکه اگر یک بار استاد راهنما یا یکی از بچه ها برای دفاع دیر می کردند خیلی بی صبری می کرد. خلاصه خیلی دلش از دست استاد پر بود. اما هر چه می گفت من یک توجیهی می آوردم. می گفت: استاد عجله می کردند گفتم : حتما بعد از آن کلاس داشتند. می گفت: یک بار دیگر هم خودشان خیلی دیر آمدند ولی ما هیچ چیز نگفتیم .گفتم حتما مشکلی برایشان پیش آمده بود. گفت :حالا این ها همه به کنار مدام به من می گفتند شاید ساعت را اشتباه کرده اید. یک بار هم روز دفاع را دو روز اشتباه کرده بود, گفتم خوب ایشان استاد پر مشغله ای هستند.
می گویند تا هفتاد کار مسلمان را توجیه کنید, ولی توجیه من بخاطر وظیفه مسلمانی نبود, به استادم علاقه خاصی داشتم نه تنها من , همه بچه های کلاس این استاد را دوست داشتند. سهل گیر و مهربان بود با همه راه می آمد و برای کلاس دل می سوزاند.
می گویند وقتی کسی را دوست داشته باشی خیلی از ایرادهایش به چشمت نمی آید, آنوقت هر کاری انجام دهد حق را به او می دهی و توجیهش می کنی .
خدایا ببخش که هر روز چون و چرا می کنم. ببخش که عاشقت نشدم ببخش که عشق من به تو حقیقی نبود. وگرنه غر زدن و چون و چرا معنایی نداشت, می توانستم حداقل مثل استادم کارهایت را توجیه کنم, با اینکه می دانم استادم ناقص و ممکن الخطاست و تو مبرا از هر خطایی و حتما کارهایت حکمتی دارد ولی باز غر می زم و باز ناله و شکایت می کنم.
خداکمک کن عاشقت شوم
خيلي وقتها با فامیل برسرکاندیدای انتخاباتی اختلاف نظر داشتیم. اماسعی می کردیم این اختلافات روی رفت وآمد خانوادگي ما ما اثر نگذارد. بخاطر همین وقتی جاروجنجال انتخابات ۸۸فروکش کرد و محرم آمد به همه زنگ زدیم تا دور هم جمع شویم. برادرم که صدای خوبی داشت زیارت عاشورا را خواند وقتی تمام شد سفره شام را انداختیم. شوهرعمه ام تلویزیون را روشن کرد تا اخبار را ببیند شروع خبر با حمله جمعی به عزاداران امام حسین( ع) شروع شد. همه بادهان بازمانده از تعجب وچشمانی بارانی تلویزیون رانگاه می کردند. برادرم گفت این دیگر دعوای انتخابات نیست اینها میخواهند دین را نابود کنند. سفره شام جمع شد، بدون این که چیزی ازآن خورده شود. قرار شد علیه این اقدام راهپیمایی برگزارشود. روز راهپیمایی به حوزه رفتم می دانستم که آنروز کلاس هاتشکیل نمی شود. مدیر حوزه دنبال اتوبوسی بود تا ما را راهی کند امادر آن زمان اتوبوسی نبود تا ما را به محل راهپيمايي و تجمع برساند. به هرحال با چند نفر از دوستان سوار ماشین عبوری شدیم. وقتی مقصدمان را به راننده گفتیم از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شد و گفت: ” اینکه برای امام حسین می روید خیلی ارزش دارد” آخرسر هم با وجود اصرارهای مکرر ما حاضر نشد از ما كرايه بگيرد. وقتی رسیدیم با سیل جمعیتی از زنان ومردان روبرو شدیم و من فقط نگران این بودم که نکند جمعیت زن و مرد با هم مختلط شوند. نگرانی من بعد از بازگشت از راهپیمایی و با چند برابر شدن جمعیت دوچندان شد. مردها داخل خیابان و خانمها پیاده رو را گرفته بودند. ولی وقتی به پیاده رو رسیدم متوجه شدم که به اندازه یک نفر بین جمعیت زن و مرد فضای خالی فاصله انداخته است. فشاری که در جمعیت خانمها و آقایان بود تا به نامحرم نخورند ستودنی بود. تا مسیر زیادی به خاطر سیل جمعیت خبري از هيچ اتوبوسي نبود و ما مجبور شدیم تاخیابان طیب را پیاده طي کنیم. کم کم دوستان سوار اتوبوس هایشان شدند و رفتند و من ماندم و خودم. در آن جمعیت به دنبال آشنایی می گشتم. تا این که چشمم به یکی از افراد فامیلمان افتاد. از دیدنش خیلی تعجب کردم. او یکی از همان کسانی بود که سنگ تقلب در انتخابات را به سینه میزد. به طرفش رفتم و علت آمدنش به راهپيمايي را پرسیدم. جواب داد:” من فکرمی کردم این یک دعوای انتخاباتی است ولی وقتی پای امام حسین و دین وسط بیاید من هم هستم و ابایی ندارم از این که از راه اشتباهی که رفته بودم برگردم”
آخرین نظرات