داشتيم با مادر از روضه برمیگشتیم. از کناره خیابان حرکت میکردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه میرفتم، یکدفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد. اصلا نفهمیدم چه شد. سریع به سمش دویدم. زانو و کف دو دستش روی زمین بود. به سختی بلندش کردم و همین طور که نگران به دست و پاهایش نگاه میکردم علت را پرسیدم. مثل اینکه ماشین کنار خیابان که میخواسته از پارک بیرون بیاید به مادرم تنه زده بود. البته كه سرعت ماشين خیلی کم بود اما باعث شد تعادل مادرم به هم بخورد و به زمین بيفتد. نگاهی به دستانش انداختم. پوست دستها خراشهای ریزی برداشته بود ولی مشکلی برای صورتش پیش نیامده بود. خدا را شکر کردم. آرام آرام حرکت کردیم.
مادرم جریان را برای خواهرانم که از ما عقبتر بودند تعریف میکرد ولی من فکرم درگیر بود. در گیر زمین خوردن ها، درگیر زمین خوردن مادرم، درگیر زمین خوردن عباس (ع). درگیر روضه سخنران که آن شب وصف زمین خوردن عباس را میکرد، راستی اگر مادرم دست نداشت چطور روی زمین فرود ميآمد؟ حتی فکرش هم اعصابم را به هم می ریخت، وقتی دستی نباشد که موقع زمین خوردن ستون بدنت شود و نگذارد با صورت روی زمین بیایی، وقتی در دل لشگر دشمن باشی، روی اسب نشسته باشی و بدون دست از روی اسب زمین بخوری. حتی تصورش هم سخت است. يعني فقط باید عباس (ع) باشی که بتوانی.
آخرین نظرات