از وقتی پای ماهواره خانه آنها باز شده بود, به همه چیز شک می کرد. ذهنش پراز شبهه شده بود. هروقت که پیش من می آمد چند شبهه که برایش پیش آمده بود مطرح می کرد. آنروز هم یکی از آن روزها بود. از صبح زنگ زد که می خواهم به دیدنت بیایم من هم منتظرش بودم. بلاخره آمد و کتابی را جلوی من باز کرد و گفت: ببین این حدیثی بود که در ماهواره می گفت منبع آن را هم پیدا کردم نگاهی به کتاب پیش رویم انداختم, نوشته بود: بهترین چیزى که براى زن سعادت بخش و مفید مى باشد، آن است که مردى را نبیند و هیچ مرد نامحرمى نیز او را نبیند.«بحارالأنوار» (ج103، ص238)
ادامه داد: ببین با این حدیث چقدر زن محدود می شود. باید در خانه بنشیند چرا, چون نامحرم او را می بیند. پس با این حساب اسلام با فعالیت اجتماعی و شغل و تحصیلات برای یک زن مخالف است. لبخند زدم و گفتم: اتفاقا این حدیث ضرورت شغل و تحصیلات را برای خانم ها می رساند. با چشمانی متعجب گفت :« شوخی می کنی مثلا چطوری؟» جواب دادم: یک زن نیازهایی دارد که باید برطرف شود, مثلا نیاز به دکتر, پرستار, سونوگرافی و تخصص های دیگری که خود بهتر می دانی مورد نیاز یک خانم هست و نیاز به لباس و لوازمی پیدا می کند. حتی خود زن هم ترجیح می دهد فروشنده و پزشکش یک خانم باشد. نیاز به معلم و استاد برای فرزندان دختر ,مهد کودک ها و خیلی جاهای دیگر که تو خودت بهتر می دانی. حالا اگر بخواهیم به مقتضای این حدیث عمل کنیم که یک زن بخواهد کمتر با نامحرم روبرو شود, باید این افراد در جامعه باشند و این تخصص ها را کسب کنند, که این ضرورت تحصیلات برای یک زن در جامعه اسلامی را می رساند و بعد هم باید از تخصصشان استفاده کنند, که این ضرورت شغل را می رساند. فقط باید محیط دانشگاه و محیط کار را برای یک خانم اصلاح کنیم که با خیال راحت وظایفش را بتواند انجام دهد .
موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
صبح که از خانه بیرون می آمدم مادرم گفت: قرار است با خاله و عروس هایش برویم حرم علامه مجلسی. تو هم می توانی از راه بیایی؟ خاله ات نذر کرده آنجا شله زرد بپزد. گفتم مادر از طرف من معذرت خواهی کن. از راه می رسم خسته ام ,حوصله اش را هم ندارم. به حوزه که رسیدم مطهره دوستم گفت: قرار است امروز با کادر برویم بریانی. دو ساعت هم بیشتر طول نمی کشد تو هم می آیی؟ نگاهش کردم و گفتم : نه وقتش را دارم نه حوصله اش. هنوز ظهر نشده بود که فاطمه دوست دوران کارشناسی ام زنگ زد و گفت قرار است همه بچه های کلاس دور هم خانه مائده جمع بشویم, به یاد آن روزها دوست داریم تو هم بیایی. گفتم: فاطمه جان دور مرا خط بکش .حتی فکر کردن به حجم کتاب های نخوانده و مقاله های ننوشته و تحقیقات کلاسی دیوانه ام می کرد. سه امتحان میان ترم پشت سر هم و تحقیقات کلاسی که موعدشان تا آخر ترمی بود که یک ماه بیش تر نمانده بود از طرفی مشغله کار و انتظارات خانواده دیوانه ام می کرد. اصلا نمی دانستم کدام را اول انجام دهم هر روز کتابخانه, هر روز امتحان حوصله تفریح را هم از من گرفته بود. حتی کتاب های نخوانده ای که روزها دنبال من می آمدند را سرجایش نگذاشته بودم. اصولا آدم بی نظمی نبودم . آشفتگی اطرافم نشان آشفتگی ذهنم بود. یک لحظه با خودم فکر کردم اگر یک روز بگویند وقت رفتن است و عمرت به سرآمده باید جمع کنی و بروی. چقدر کار نکرده دارم که هنوز انجام ندادم مثل این کتاب های تلنبار شده گوشه میز .
هیچ وقت چیزی توی دلش نمی گذاشت بماند. خیلی زود می بخشید. برعکس من که حتی در رابطه با دوستانم هم خیلی سخت می گرفتم .به یاد ندارم که با من قهر کرده باشد. اصلا کینه در دلش نمی ماند. خواهرم را می گویم یک سال از من کوچکتر است ولی همه می گویند اخلاقش خیلی از من بهتراست .آنروز هم یکی از آن روزها بود؛ دقیقا یادم نمی آید چکار کرد که عصبانی شدم ,انگار زیاد هم حق, به جانب من نبود. بخاطر همین معذرت خواهی کردم. ولی این بار کوتاه نیامد؛ جواب داد نمی بخشمت تا مجبور شوی کمی بیش تر خودت را کنترل کنی اگر بدانی نبخشیدمت عذاب وجدان می گیری سعی می کنی کارت را تکرار نکنی حتی نبخشیدنش هم از خوبیش بود.
غذایی که از ظهر مانده بود را برای شام گرم کرد.بشقاب های مارا پراز غذاکرد ولی برای خودش غذانکشید.پرسیدم: مادر، برای خودتان غذا نمی کشید؟جواب داد تصمیم گرفتم شبها حاضری بخورم. این را گفت و کاسه ماست را جلوکشید. نگاهی به قابلمه ای که کنارش بود انداختم. ظرف غذا خالی بود.
در خانه راکه باز کردم متوجه تغییرات غیر عادی شدم.
انگار وقتی می رفتم درب اتاق بسته بود, الان زیر در باز بود. با ترس و لرز و احتیاط در اتاق را باز کردم و
لامپ اتاق را روشن کردم. درب اتاق من هم باز بود.
دیگر نزدیک بود قالب تهی کنم, صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. تصویر صورتم را که در آیینه قدی اتاق
دیدم رنگم مثل گچ سفید شده بود.
آرام در اتاقم را باز کردم کمد, کشوها, کمد میز مطالعه ام, همه و همه چیز به هم ریخته بود.
یک لحظه ذهنم سریع شروع به فعالیت کرد. چه چیز با ارزشی در این اتاق داشتم؟ ناگهان به یاد طلاهایم افتادم.
سریع در کمد را باز کردم. اثری از آن ها نبود. ناراحت وغمگین خودم را روی تختم انداختم.
چقدر برای دزدی که طلاهایم را برده بود. خط و نشان کشیدم.
چند ساعتی در حال خودم بودم و فکر می کردم چطور این خبر را به خانواده ام بدهم, که زنگ در را زدند.
سلانه سلانه و با بی حوصلگی مسیر را طی کردم و در را باز کردم. مادربزرگم پشت در بود وقتی با قیافه
درهم و وارفته من روبرو شد پرسید:
-چی شده مادر, کسی طوریش شده؟
و من با لب های آویزان ماجرا را برایش توضیح دادم. مادر بزرگم دستی به سرم کشید و
- گفت: مادر حلالش کن نگذار مال حرام به زندگیش ببرد.
آخرین نظرات