در خانه راکه باز کردم متوجه تغییرات غیر عادی شدم.
انگار وقتی می رفتم درب اتاق بسته بود, الان زیر در باز بود. با ترس و لرز و احتیاط در اتاق را باز کردم و
لامپ اتاق را روشن کردم. درب اتاق من هم باز بود.
دیگر نزدیک بود قالب تهی کنم, صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. تصویر صورتم را که در آیینه قدی اتاق
دیدم رنگم مثل گچ سفید شده بود.
آرام در اتاقم را باز کردم کمد, کشوها, کمد میز مطالعه ام, همه و همه چیز به هم ریخته بود.
یک لحظه ذهنم سریع شروع به فعالیت کرد. چه چیز با ارزشی در این اتاق داشتم؟ ناگهان به یاد طلاهایم افتادم.
سریع در کمد را باز کردم. اثری از آن ها نبود. ناراحت وغمگین خودم را روی تختم انداختم.
چقدر برای دزدی که طلاهایم را برده بود. خط و نشان کشیدم.
چند ساعتی در حال خودم بودم و فکر می کردم چطور این خبر را به خانواده ام بدهم, که زنگ در را زدند.
سلانه سلانه و با بی حوصلگی مسیر را طی کردم و در را باز کردم. مادربزرگم پشت در بود وقتی با قیافه
درهم و وارفته من روبرو شد پرسید:
-چی شده مادر, کسی طوریش شده؟
و من با لب های آویزان ماجرا را برایش توضیح دادم. مادر بزرگم دستی به سرم کشید و
- گفت: مادر حلالش کن نگذار مال حرام به زندگیش ببرد.
آخرین نظرات