عباس (شهید عباس بابایی)
حرفهایی میزد که تا قبل از آن این قدر رک و صریح
آنها راجلوی من نمی زد.
قبلا هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می زدیم
ولی تا حالا این جور یک باره چنین سوالی از من نپرسیده بود،
گفت:اگه یه روز تابوت منو ببینی چی کار می کنی؟
گفتم:عباس تو رو خدا از این حرفا نزن.عوض اینکه دو نفری نشستیم
یه چیز خوبی بگی…
گفت:نه جدی میگم.
دست زد رو شانه ام و گفت:باید مرد باشی.من باید زودتر از اینها می رفتم ولی
چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد اما حالا احساس می کنم دیگه وقتش شده
گفتم:یعنی چی؟این چه صحبتاییه ؟یعنی می خوای دل بکنی؟
گفت:آره
گیج بودم نباید قبول میکردم گفتم:اگه خودت جای من بودی شنیدن این حرفا برات
راحت بود؟
<کتاب سیره ی شهدای دفاع مقدس شماره هشت از زبان همسرشهید>
خدایا آن را عطای ما کن که به ببندگان دوست داشتنی ات بخشیدی،خیر دو عالم را
آمین
آخرین نظرات