نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
امروز طبق معمول شنبه ها، راهی کلاس زبان شدم.
کلاسی که یک خط درمیان استادش می گفت:
_اگه خواستین برین امریکا باید این کارو بکنین
اون کارو بکنین
توی راه باخودم فکر می کردم:
_اگر این بار استاد این حرف را بزنه ساکت نمی شینم.
بعد پیش خودم برخورد بقیه بچه های کلاس را پیش بینی می کردم:
_لابد پوز خند می زنند…
_شاید هم از استاد طرفداری کنند…
_شاید هم سکوت کنند…
ترافیک خیابان شدید بود و کمی دیر به کلاس رسیدم.
نمی دانم کلاس چطور شروع شده بود ولی ظاهرا آرام پیش می رفت.
کمی که گذشت هوای کلاس گرفته و گرم شد
استاد پرسید:
_بخاری روشنه؟
یکی از آقایان ته کلاس بلند شد بخاری را خاموش کرد.
استاد که ظاهر موجهی نداشت گفت:
_یکی از دوستام تو سوئد زندگی می کنه
اونا حتی توی خونه ژاکت می پوشن
چرا ما بخاری اضافه میکنیم و لباس گرم نمی پوشیم؟
انرژی هدر می شه
من وظیفه خودم می دونم که زبان درس می دم فرهنگ اون را هم انتقال بدم
یک دفعه همهمه بلند شد
یکی از آقایان ته کلاس گفت:
_فرهنگ غرب با ما جور نیست فرهنگ آمریکا که اصلا نباید باشه.
صفحه کتاب را باز کرد و گفت:
_این صفحه را هم درس ندین
مال امریکاس
نسیم خنکی از دلم رد شد
کم مانده بود از خوشحالی گریه کنم.
امریکا چه راحت دستش را برای مردم رو کرده بود
مردمی که من حتی انتظار حمایت نداشتم
حالا کم مانده بود کلاس را به صحنه مرگ بر امریکا تبدیل کنند
گفتم:
_ البته فرهنگ های خوب مثل اسراف نکردن که استاد گفتند اشکالی نداره چون فرهنگ اسلامی هم هست ولی ما کمتر عمل میکنیم ؛ ولی فرهنگ های مختص غرب مال خودشون.
سردار!
وجودت روشنگری بود
و شهادتت بیش تر
چه وجود با برکتی
چه مرگ با عزتی
که وقتی شهادتت را امریکا به عهده می گیرد
جناح چپ و راست
با حجاب و بی حجاب
همه یک دل می شوند
همه با هم صدایشان بلند می شود:
مرگ به نیرنگ تو
آخرین نظرات