نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم خدیجه نصر اصفهانی
امروز عصر قرار بود با یکی از دوستان قدیمی به دیدن دوست دیگرمان که مدتی پیش زایمان کرده بود برویم و به این بهانه دیدارها تازه شود. دوستم همراه با خواهرش آمده بود. هر چهار نفرمان بچه کوچک با سن نزدیک به هم داشتیم؛ ولی خواهر دوستم که شاغل هم بود فرزندش را همراه نیاورده بود تا به قول خودش کمی راحت باشد. بیش تر از یک ساعت با هم بودیم؛ وقتی به خانه برگشتم حس می کردم انگار اصلا دوستانم را ندیده ام. فقط خواهر دوستم در ذهنم بود؛ خیلی پرحرف نبود؛ شاید به اندازه ی ما صحبت می کرد، ولی خیلی سریع درباره موضوعات مختلف حرف می زد و از هر موضوعی هم خیلی سریع می گذشت؛ انگار که فرصت نمی داد یک دل سیر حرف بزنیم! زودتر از همه ی ما هم به فکر رفتن بود؛ چون قرار بود صبح سرکار برود و حالا باید می رفت تا دخترش را که نزد مادرش بود بردارد و سریع به خانه برسد تا کارهای خانه و شام پختن و مقدمات برنامه های روز بعد را انجام بدهد… خودش می گفت: _ بعد از سختی های بارداری و چندماه گریه های ناشی از کولیک دخترم، همین که بالاخره آروم شد و شروع به چهار دست و پا رفتن کرد، مرخصی زایمانم تموم شد و فرصت کیف کردن از بچمو نداشتم. الان که دخترم با شیرخشک و پیش پرستار بزرگ شده، میگه مامان، نرو سرکار… به خواهر دوستم گفتم: _خب هرچی باشه دخترت از هرچیز دیگه ای مهم تره، نمی شد حداقل تا سه چهار سالگیش که بیش تر به مادر نیاز داره سرکار نمیرفتی؟ _آخه نمی تونم تو خونه بمونم،کار بیرون بهم انرژی می ده، از طرفیم اگه سه چار سال سرکار نمی رفتم کارمو از دست می دادم و دیگه نمی تونستم شغل به این خوبی پیدا کنم… و من فقط به فکر فرو رفتم…
آخرین نظرات