نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
با عده ای از دوستانِ راوی، عازم موزه ی دفاع مقدس اصفهان، واقع در محدوده غدیر شدیم. خبر از رفتارهای به وضوحِ شهدا با خودم، و کلام قاطعشان نداشتم. در ابتدا، هرآنچه بود؛ شوق بود و ذوق. به مقصد رسیدیم؛ استاد و راوی نیز، حضور بهم رساندند و توضیحات مبسوطشان را، با نمونه های عینی به روح و جانمان مبذول داشتند. خوش گذشت. حتی آن لحظاتی که از شهدایِ تخریب چیِ دهه ی هشتاد سخن گفتند و رسیدند به شهیدی که با یک ترکش که به واسطه ی عمل کردنِ یک مین، بر مغز او نشست و تا عمق قلبش نفوذ کرد و او را به درجه ی شهادت رساند؛ آری حتی آن لحظات هم خوش گذشت و خوش ماند. چرا؟ چون خوشیِ لبخند شیرینشان پس از عمری مجاهدت را در عمق جانمان حس می کردیم. چون حسِ لمسِ چهره ی گلگونشان توسط مولا مهدی را، بر خود متصور می ساختیم و به ناگاه لبخند آمیخته با اشک هایمان را می یافتیم. این خنده ی ما از گریه غم انگیز تر نبود، نه، قطعا نبود. بلکه کاملا برعکس، گریه ی ما با نشاط تر از روحِ شادِ برخاسته از لبخندمان بود. لحظه ها می گذشتند و ما نیز می گذشتیم. از تمامِ بی معرفتی هایِ نسبت به شهدا گذشتیم تا رسیدیم به غرفه هایِ معرفیِ برخی از ادوات جنگی، من جمله، دوشکا و موشک های زمین به زمین و دوربین های دیده بانی و قنّاصه و کِلش و… و دقیقا روبه روی این غرفه، شهدایِ معروفِ به گمنامی، آرمیده که نه، ایستاده بودند و بر ما نظاره می کردند. پنج شهیدِ راست قامتِ راست گفتار. داخل شدم، بر سر یک مزار نشستم و با عمق جان، رو به شهید، گفتم: 《این بار تو بگو حاجتت را، تا من اجابت کنم. فقط بگو》؛ سپس خط نگاهم را، به انتهای سنگ قبر بردم و از بیت شعری که دیدم، حاجت شهید را دریافتم. خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند تصورم این بود که، حاجتشان روایت گریِ صادقانه از سبک زندگی شهداست _که البته این نیز هست_ اما کمی دقیق تر شدم و به یاد آوردم هفته ی پیش، در پیِ نوشتنِ مقاله ای راجع به شهدا، به سختی این بیت شعر را یافته و برای اتمام حُجت مقاله ام انتخاب کرده بودم. به یاد آوردم که محور مقاله ام، فقط حولِ فرمانده می گشت. پس بار دیگر شعر را مرور کردم و به عمق جانم نگریستم و این بار، حاجت شهید از خود را در اجابتِ از حاجت فرمانده ی زمانم یافتم، امام خامنه ای. در عجبم که این شهیدِ پرآوازه، با چه ظرافتی من را متوجه ولی فقیهم کرد. بله این کار فقط از “شهید” که مصداقی از به ظهور رساندن یکی از اسماء خداست برمی آمد و بس. و در انتها هر آن چه شد عزم بود و جزم…
آخرین نظرات