سر کلاس نشسته بودم که فاطمه نماینده کلاس با هیجان داخل شد و گفت : دوشنبه قبل از تاسوعا برنامه عزاداری مدرسه با ماست . دوست دارم برنامه از نظر نظم و معنویت زبانزد باشد . با خودم فکر کردم چقدر زود محرم شد. بحث همچنان در کلاس برپا بود هرکس وظیفه ای را بر عهده می گرفت ولی من دیگر آنجا نبودم. دوباره محرم آمده بود. محرم همیشه برای من با یک سوال همراه بود اگر من هم آن زمان بودم چه می کردم ؟شنیده بودم هر دوره و زمانه ای شمری دارد گاهی می ترسم, فکر می کنم جای من در عصر و زمانه خودم کجاست؟ امامم را شناخته ام ؟ شمر زمانه ام را چطور ؟قرار است مثل حر پشیمان بشوم؟ نکند مثل توابین دیر از خواب غفلت بیدار شوم و به من بگویند : کاروان رفت و تو در راه و بیابان در پیش , نکند حسرت بخورم ؟ برای کارهایی که کردم و نباید می کردم و کارهایی که نباید می کردم و باید می کردم .
در همین فکرها بودم که فاطمه صدایم زد : همه وظایف تقسیم شده تو می خواهی چه کاری انجام دهی ؟ فکری کردم و گفتم : می خواهم به عزاداران امام حسین آب بدهم.
یا حسین سقایت می شوم هر چند تو سقایی چون ابوالفضل (ع) داری و با وجود سقایی چون او چه نیازی به من . سقایی ام را بپذیر که هر چند تو را به سقایی من نیازی نیست , من محتاجم.
محتاجم که سقایی ات را بکنم نکند روزی شمر زمانه ات باشم.
آخرین نظرات