نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم زهرا گلستانه
امروز عصررفته بودیم گلستان شهدا
عده ای کنار مزار شهید تورجی زاده جمع بودند به شوخی به خواهرم گفتم:
این شهید حاجت کسانی که بچه می خواهند را می دهد، آخر خواهرم خیلی دلش بچه می خواهد، البته یکی دارد.
وقتی این حرف را زدم دیدم که او به طرف مزار آن شهید رفت و لابه لای جمعیت محو شد؛درهمین موقع همسرش آمد و گفت:
_فاطمه کجاست؟
_رفته حاجت بگیره
همسر من هم به شوخی به او گفت:
_ فردا صبح بیا دنبالش، همسرش با نگرانی به جمع نگاه کرد و ما خندیدیم؛ اما یک لحظه با خودم گفتم که چرا خودم حاجت نگیرم.
با همسرم به طرف مزار رفتیم .
به یاد این داستان افتادم"می گویند:
روزی ملا نصرالدین به شوخی به مردم گفت که ته کوچه نذری می دهند وقتی که می بیند همه مردم با عجله به ته کوچه می روند با خودش می گوید:
_ نکنه راستی راستی ته کوچه نذری می دن
و به سمت ته کوچه می دود”
و این حالا حکایت من شده بود.
آخرین نظرات