کله ام را درون گوشی فرو کرده بودم که یک پیام از فریبا آمد:
_صرفا جهت بازی با روح و روان.
عکس یه کاسه پر از پر هلو و انار بود که به صورت ترشک درآورده بود.
من هم که عاشق تنقلات ترش بودم گفتم:
_ منم می خوام.
_ منم آشپزیش را کردم و گرنه همه را دانیال و دیانا خوردند.
گفت راستی بگو چطوری بیام دفتر تبلیغات؟
آدرس و مسیر را به همراه ساعت کلاس برایش فرستادم.
فردا زودتر سر کلاس حاضر شدم و منتظر فریبا ماندم .
به محض این که به کلاس رسید جعبه ای را از کیفش بیرون آورد و جلو من گذاشت و گفت:
_بیا اینم دسرت. همونیه که عکسش را برات فرستادم بخور شکمو.
نهار هم برات نون و ماست آوردم. گفتم: خودت درست کردی.
گفت نون و ماسته دیگه. درست کردن نداره که، بعد گفت:
_ البته ماستش را خودم درست کردم، بعدم کیسه انداختم، موسیرشم خودم آماده کردم نعناش را هم خودم خشک کردم.
کمی از آن را خوردم و گفتم:
_ بابا کدبانو، چقدر خوشمزه اس.
هوا گرم بود و می چسبید، دیگرفرصت نشد که دسرش را بخوریم و کلاس شروع شد.
با خودم گفتم: آن را داخل کیفم می گذارم، حواسم را جمع می کنم تا کیفم کج نشود و نریزد.
_ سر کلاس نشسته بودیم که تشنگی به من اثر کرد گفتم:
_ فریبا برو آب بخور برای منم بیار.
نگاه چپی به من انداخت و از جایش تکان نخورد.
بلاخره آقایی با یک سینی شربت و کیک وارد شد و سینی را جلوی من و فریبا گرفت.
هرکدام یک لیوان شربت برداشتیم؛ رو کرد به من و گفت:
برای کنار دستی هایت هم بردار.
من هم لیوانم را روی میزم گذاشتم دست بردم تا لیوان بعدی را بردارم که لیوانم از روی میز لیز خورد و روی صندلی که نشسته بودم ریخت.
خدا برکت به لیوان بدهد دو برابر لیوان های یک بار مصرف معمولی بود.
آن را برداشتم در حالی که نصف بیشترش روی چادر و صندلیم خالی شده بود اما دوباره از دست رها شد و مقداری دیگر هم ریخت.
آقای مسئول پذیرایی خنده ای کرد و گفت:
- خب قستو ریختی دیگه بهت نمی رسه؛ برای بقیه بردار.
اصلا شوخی جالبی نبود; در حالیکه روی صندلی پر شربت نشسته بودم و جریان شربت روی صندلی را حس می کردم.
خیلی بی تفاوت برای بقیه شربت و کیک برداشتم و اصلا به روی خودم نیاوردم که روی چه دریایی شناورم.
همانطور که فکری بودم که چکار کنم; فریبا تند تند, دستمال کاغذی بیرون می آورد و به من می داد.
روی میز و دفترم را پاک کردم; اما می دانستم این جویباری که روی صندلی هست با چهار پنج تا دستمال خشک نمی شود.
یک دفعه یاد دستمالی که نهارم را درآن گذاشته بودم افتادم. آن را برداشتم و خیلی نامحسوس روی صندلی ام گذاشتم.
دستمال بزرگ بود و خیلی از شربت را جذب کرد.
شلوار و مانتو و چادر و همه زندگیم خیس و شیرین شده بود، اما تحمل کردم تا کلاس تمام شود.
منتظر بودم استاد و آقایان همکلاسی خارج شوند تا بتوانم با آن لباس های خیس خودم را به دستشویی برسانم.
به محض اتمام ساعت، در کلاس را زدند و گفتند کلاس بعدی می خواهد تشکیل شود.
مثل اینکه مسئول کلاس بعدی، یکی از آقایان داخل جلسه بود.
به اجبار و تحت ساپورت فریبا، از کلاس خارج شدم و به سمت دستشویی رفتم.
پشت چادرم را که خیس شربت بود را شستم ولی حواسم به جلو چادرم نبود و بعدا دیدم که لردهای آب لیمو جلو چادرم جا خوش کرده اند؛ ولی دیگر بیرون آمده بودیم و کاری نمی شد کرد.
به طرف ایستگاه شکرشکن می آمدیم که یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم:
_ وای فریبا
گفت: دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
گفتم دسرت تو کیفم بود نریخته باشه؟
دم ایستگاه که رسیدیم کیفم را بررسی کردم.
بله دقیقا جعبه دمر افتاده و همه زندگیم را به بدترین وضع ممکن درآورده بود.
دوباره فریبا دست به کار شد و دستمال بود که از کیفش بیرون می آورد.
به ترتیب وسایلم را بیرون می آوردیم پاک می کردیم و روی صندلی ایستگاه می گذاشتیم.
همه توی ایستکاه اتوبوس به این نمایش جالب چشم دوخته بودند.
به پیشنهاد فریبا کاغذی را ته کیفم گذاشتم تا بقیه وسایل را داخش بچینم.
بلافاصله بعد از اتمام کار اتوبوس آمد و سوار شدیم
به محض سوار شدن خانم صندلی پشتی گفت:
_ چه عطری زدین چه بوی خوبی میده.
به فریبا با علامت تعجب نگاه کردم.
تا جایی که خاطرم بود عطر نزده بودم. دسرها هم که بوی عطر نمی داد. چیزی نگفتم.
بلاخره بعد از عوض کردن دو خط اتوبوس و خداحافظی با فریبا به خانه رسیدم و منشا بوی عطر را پیدا کردم.
یادم بماند بپرسم داخل شربت چه چیزی ریخته بودند که بوی به این خوبی می داد.
شاید بهتر باشد به جای عطر، از آن استفاده کنم.
آخرین نظرات