نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
در خانه را بهم می زنم و به سمت مسجد روانه می شوم.
در مسیر جمعی از دانش آموز را می بینم که با شوخی و خنده در حال گذر از مسجد هستند.
به ناگاه خاطره ای از سال ها پیش برایم تداعی می شود،
در دبیرستان که بودم همیشه صدای قهقهه بچه ها پس زمینه ی نمازم می شد؛
بماند که کمبود توپ ورزشی را هم با مهر من جبران می کردند، و گاهی هم پا از مهرم
می کشیدند،
و من به خیال اینکه خسته شده اند آسوده سر بر مهر می گذاشتم، اما به یکباره هوس سواری می کردند.
توهین و تمسخرهایشان حتی با گذر زمان هم برایم عادی نمی شد؛
گاهی با خود می گفتم: این همه اذیت شدنم ناشی از کشمکش های منه خوب، با منه سرکشم است؟
یا کارها و حرفهایشان واقعا نیش دار است؟
هرچه که بود الان با گذشت سال ها،
از آن روزها فقط خاطره اش مانده هر چند تلخ.
به در مسجد رسیدم، خم شدم کفش هایم را بردارم، که کسی صدایم کرد و جمله ای گفت که، تمام درد و رنج آن سالها برایم محو شد و قلبم آرام گرفت.
آن شخص از همکلاسی های همان دوران مدرسه ام بود.
یکی از همان دو آتیشه ها که زخم زبان هایش هنوز در گوشم زنگ می زند. خدای من چقدر باوقار شده است.
درحالیکه کفش هایش را برمی داشت این را گفت:
_خدا خیرت دهد، صبرکردن را مثل تو از نمازخواندن یادگرفتم رفیق.
آخرین نظرات