طبق معمول صندلی کنارش پربود و من حق به جانب به زهرا که صندلی کنار او را اشغال کرده بود گفتم: از جای من بلند شو. زهرا با گوشه چشم
به من نگاه کرد و گفت: مگه خریدی صندلی را. و من جواب دادم مگه خبر نداشتی؟
شاید تا به حال نسبت به هیچ کس این طور احساس تعلق نداشتم به یاد ندارم کسی را این طور دوست داشته باشم که حتی وقتی دعوایم می کند
هم لذت ببرم وقتی سر کلاس نیست احساس بچه هایی را دارم که مادرشان را گم کرده اند.
فاطمه را میگویم کسی که خیلی ناگهانی با هم همکلاسی شدیم تا بحال هیچ وقت ندیدم از زندگیش گله کند. هیچ وقت از شوهر و پسرش بد
نمی گوید آرامشی که درونش میبینم من را به سویش جذب می کند حتی بچه ها هم فهمیده اند که وقتی فاطمه نیست انگار دو نفر در کلاس
غایب اند. با خانواده شوهرش زندگی می کند ولی من حتی یک حرف بد درباره آنها نشنیدم.همه دوست دارند کنارش بنشینند ولی من با خود
خواهی تمام صندلی کناریش را اشغال می کنم. دلم می خواهد بوی فاطمه رابدهم. نگاهش که می کنی فکر می کنی هیچ غمی ندارد فکر می کنی
بدون دغدغه زندگیش بدون هیچ موجی می گذرد اماخیلی زود فهمیدم اینطور نیست شرایط او از خیلی از آدم هایی که دور و برم می دیدم سخت تر
بود اما فاطمه یک فرق اساس با همه ی آنها داشت فاطمه به چیزهایی که خدابه او داده راضی بود.
آخرین نظرات