نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم زهرا سادات افضلی
دستپاچه می شوم… سرم را پایین می اندازم و سرخ می شوم…
هنوز هم نمی دانم با کدام زبان، این چنین شیوا با من سخن می گویی؟!…
به اطراف چشم می گردانم… گمنامیتان را آذین بسته می یابم… و خجل تر می شوم… میخک های صورتی و قرمز، به سپیدی مزارتان جانی دیگر بخشیده… صدایت در گوشم می پیچد… سر برمی گردانم و لبخند می زنم…
این سخنان، حرف های خواهر و برادری من و توست… بااینکه نمی دانم چندساله ای اما می دانم خوب مرا می فهمی… کنارت می نشینم…
بدون دلشوره از خاکی شدن چادرم… آرام و شاداب… دیگر نه از تابش آفتاب گریزی دارم و نه از سوز سرما… زمان و مکان و روز و ساعت را گم می کنم… و دل می بندم به سکوت کلماتت… از من می گویی… و از رسم برادریت در حقم…
دل گرم می شوم به داشتنت… نفس عمیقی میکشم…
تو، همیــــــــــــشه با من مهربان بوده ای… هوای آشوب دلم، آرام می گیرد… من دلم را وقف لیلایی و دلبریت کرده ام…
آخرین نظرات