سکوت همه جا را فرا گرفته بود
فضا و معماری قدیمی حال و هوای امامزاده را خاص کرده بود.
همه جا آب و جارو شده بود و بوی خاک تازه فضا را پر کرده بود…
نمی دونم تا حالا دلتون گرفته؟
اونم وقتی که آدم داره مسافرت می ره
اما بله…
این دل گرفتگی همیشه با من است…
دل تنگم …..
حتی وقتی که می روم…..
چه کنم؟ خدایا خودت کمکم کن…..
اصلا دل گرفتگی من را از فضای امام زاده هم دور کرد…
داشتم می گفتم معماری قدیمی
و صدای کبوترهایی که با من، تنها موجود زنده ی آن فضا بودیم
کبوتران با کوکوی شان دلتنگی شان را فریاد می زدند و من مثل همیشه با اشک های پشت پلک…..
ارام بی صدا!
فقط وجودشان را روی گونه هایم حس می کردم
به گریه کردن پنهانی عادت داشتم
گاهی کنار همسر گریه می کنم
ساعت ها
حتی هق هق هم نمی کنم
فقط اشک هایم مثل سیل روانه اند…
او حتی یک بار هم ندید…
ای وای باز هم از داستانم باز ماندم
امان…
نمی دونم چرا پایان هر کلمه ام هم دوست دارم نقطه بزارم
بس که حرف و درد دل پشت کلماتم هست و همیشه ناگفته مانده اند…
خلاصه اینکه زیارت زیبا و به یاد ماندنی در کنار برادر امام زمان مان داشتم
امامرزاده سلطان حسین…
بعد از صرف شام
توی ماشین اومدیم که باز جاده را به قصد هدف صدا بزنیم….
رادیو لالایی می گفت و ثنا با نوای لالایی اش خوابید…
کاش یکی هم برای من لالایی می گفت…
او می گفت و من می خوابیدم
خواب عمیق دلم می خواهد
آن که درش بیداری نباشد…
آخر لالایی کودکانه دیگر، چرا؟
با هر کلامی روانه می شوند…
اشک هایم را می گویم…
بدعادت شده اند…
منتظر کوچک ترین لفظی دل گرفته اند که روانه شوند…
چشم ها چرا نا آرام اند؟
این دلتنگی آرام آرام ناآرامم کرده …
همه جای این فضا مرا صدا می زد…
انگار از قبل طلبیده شده بودم
که هم زمان با سکوت فریاد بزنم….
طاق ها قوسی شکل بود
بعد از طی مسیری پر پیچ و خم به هدف می رسیدی…
آن هم هدف مقدسی که بوسیدن ضریح و گره زدن دلت به آن، آرامشی ناگفتنی به همراه داشت…
چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز ضریح ندارند مرهمی دگر …
آخرین نظرات