(نوشته شده توسط نويسنده وبلاگ صفورا صيرفيانپور)
در غدير دستانمان در دستان پدر بود، اما چه كوتاه؛ افسوس كه در سقيفه دستانمان را از دستان پدر بيرون كشيدند. درست مانند كودك خردسالى كه ناگهان در خيابان محو تماشاى بازيچه اى مى شود و دستانش از دستان پدر رها مى شود. در شلوغى و هياهوى خيابان گم مى شود و خودش را تنها مى يابد. ترس و ناامنى تمام وجودش را فرا مى گيرد. تا وقتى كه دستان كودك در دستان پدر بود، هيچ دغدغه اى نداشت؛ اينكه چگونه از خيابان رد شود، چگونه به خانه برگردد، چگونه از جوى پهن آب گذر كند، … اينها هيچ يك مشكل او نبود؛ مشكل پدرش بود كه بايد او را به سلامت به خانه بر مى گرداند. تنها كافى بود دستان پدر را رها نكرده و خودش را به او بسپارد. اما بناگاه تمامى اين مشكلات بر دوش خودش مى افتد. بدنش به لرزه افتاده و خود را بى كس و بى پناه مى يابد. به ياد دستان گرم و آرامش بخش پدر مى افتد و با تمام وجود گريه سر مى دهد…
در غدير، پدرى دستان فرزندان امتش را در دستان پدرى همچون خود مى گذارد تا امتش پس از او درد يتيمى و بى پدرى نكشند؛ تا امتش راه را گم نكنند و بسلامت به سرمنزل مقصود برسند. اما صد افسوس كه فرزندان امتش قدر اين پدر را ندانسته، بدنبال بازيچه اى او را رها كردند. اينك شيعه است و درد غريبى و بى پدرى. ماييم و پدران و فرزندانمان كه راه گم كرده ايم و در اين وادى خطرناك تنها مانده ايم. باشد كه با ظهور فرزندش درد يتيميمان پايان پذيرد.
آخرین نظرات