نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
برآشفته گفت:
-بستنی فروشه سر میدون, ساعت هفت باز می کنه مردمم ازش بستنی می خرن می برن تو ماشین می خورن.
خب یکی دو ساعت دیرتر باز کن؛ خدا برکتشو به مالت می ده. یکم برای دینت خرج کن مگه چی می شه؟
انگار نه انگار ماه رمضونه.
قدیما کساییم که نمی خواستن روزه بگیرن پا می شدن یه لامپ روشن می کردن و می خوابیدند؛ انقدر حیا داشتند که خجالت می کشیدند بگن ما روزه نمی گیریم الان چی؟
حرمت ماه رمضون چی؟
مرد چهل ساله داره جلوی دختر 11ساله که روزه اس آب می خوره…
حق با او بود این روزها انگار دیگر بوی ماه رمضان هم نمی آمد, استخرها باز, رستوران و کافی شاپ ها باز و مردمی که روزه دار نبودن خود را فریاد می زدند.
در خیابان قدم می زدم و به حرف هایش فکر می کردم از خودم پرسیدم:
-من چه قدر مقصرم؟
ترس, ترس, ترس
من می ترسیدم آدمی را که در خیابان عملا روزه خواری می کند را نهی از منکر کنم همیشه با خودم فکر می کردم این ها که گوش نمی دهند چه فایده؟
بهتر است سکوت کنم
یا فکر می کردم اگر بگویم واکنش بدی می بینم احتمالا ناسزایی, ضرب دستی, چیزی
اما حرفش در گوشم زنگ می زد:
-یکم برای دینت خرج کن مگه چی می شه؟
من هم مثل بستنی فروش میدان, برای دینم خرج نکرده بودم او از ترس کم شدم رزقش, من از ترس برخورد بد دیدن.
با این فکر به اتوبوس رسیدم و سوار شدم.
دختری روی صندلی اتوبوس, مشغول خوردن لقمه نان بود درحالیکه هدفون داخل گوشش گذاشته بود.
ترس به من گفت:
-این که هدفون تو گوششه نمی شنوه بهتره چیزی نگم فایده نداره.
الان تازه سوار اتوبوس شدم وقت گفتنش نیست یه وقت یه چیزی بهم می گه.
این که گوش نمی ده نگم بهتره.
اما باز هم حرفش در گوشم زنگ زد:
- یکم برای دینت خرج کن مگه چی می شه؟
عرق سردی پشت کمرم نشسته بود دل به دریا زدم واشاره کردم که هدفون را بردارد
گفت:
- می شنوم بفرمایید.
گفتم:
- ببخشد عزیزم, شرمنده, اگه می شه لقمتونو یه جایی بخورین که مخفی باشه محل رفت و آمد مردم نباشه به هرحال ماه رمضونه و مردم روزه ان درست نیست.
لبخند زد و گفت:
-یه لحظه معدم سوخت؛ گفتم چند لقمه بخورم بهتر بشم ولی چون شما گفتی چشم.
انگار از بلندی پرتم کرده بودند باورم نمی شد به حرفم گوش داده باشد و برخورد بدی نکرده باشد آخر هم موقعی که خواست پیاده شود لبخندی زد و خداحافظی کرد.
از اتوبوس که پیاده شدم لرز کرده بودم انگار از یک رقابت و امتحان سخت بیرون آمده باشم.
مسیر بازگشت که سوار اتوبوس شدم دختری را همراه مادرش دیدم که از بطری آب معدنی که در دست داشت می خورد.
این بار هم لبخندی زدم و بعد از سلام و معذرت خواهی از او خواستم که حرمت ماه مبارک را نگه دارد جواب داد:
-اصلا یادم نبود که ماه رمضونه.
مادرش هم گفت:
-درست میگین حق با شماست
این بار نه یخ کردم نه ترسیدم, انگار برایم عادی شده بود در عوض احساس نشاط کردم
احساس این که شاید برای دینم کاری انجام داده ام.
آخرین نظرات