خدا خدا
دل در بند اسارت گفت تو من را رها کن
عقل از سرت پریده مهرش ز غم جدا کن
تنم ز درد دوری گریان و بی توان است
گر تو نمی پسندی تغیرش دل مبتلا کن
ما را دو جرعه حبش سرگشته کرد حلاوت
دیگر چه می توان گفت محبتی به پا کن
از نور آفرینش در ضوء آن دو چشمش
گویا به حرمتش جو سر نگه در بر خدا کن
هر دم باورم نیست زین کین کودک درونم
میان دشت حسرت باز هم تو خدا خدا کن
آخرین نظرات