نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
یادم می آید از وقتی مکه رفت تا دوسال قبل هم قربانی می کرد. یک سال گوسفند کوچک تری را برای قربانی انتخاب کرد؛ همان سال دوتا از آن ها را از ترس تلف شدن سربرید. بعدها با پشیمانی می گفت: کاش گوسفند بزرگ تری را برای عید قربانی کرده بودم. همیشه خیرش به مردم می رسید. ولی روزی که دیگر کسی نبود که گوسفندهایش را آب و علف دهد مجبور به فروش آن ها شد و دیگر گوسفندی برای قربانی نداشت. عید قربان هرسال، دور هم جمع می شدیم می گفت: اگر عید غدیر هم بیایید عیدی می دهم. اما راه دور بود و عید قربان بهانه ای برای دور هم جمع شدن ها. سفارش میکرد همسایه ها از گوشت قربانی بی نصیب نمانند. چقدر جایش خالیست چقدر بهانه برای دور همی هایمان کم است بهانه هایی که با بهانه های واهی رد می شود. از وقتی رفت دیگر نتوانستیم دور هم جمع شویم هر کس به بهانه ای. یادش بخیر همیشه برای آمدن عید قربان لحظه شماری می کردیم. اما حالا چه؟ با شنیدن اسم عید قربان شعفی می گیرم اما با یاد نبودنش اندوهناک می شوم. دلم تنگ شده روحم پر می کشد و خودم را سرزنش می کنم که چرا امروز نتوانستم به دیدارش بروم آقاجون جایت خالیست جای تو اینجا … شاید هم جای من نزد تو در بهشت برزخی دعایم کن…
آخرین نظرات