نزدیکی های غروب بود که برق قطع شد.
برای فرار از گرمای اتاق، حیاط را آب پاشی کردم. خواهرم فرش را داخل حیاط انداخت و مادرم با سینی شربت خنک به جمع ما پیوست.
مدتی نگذشته بود که گنجشکی که از پریدنش معلوم بود نمی تواند پرواز کند از زیر گلدان های گوشه حیاط بیرون آمد.
سه نفری به گنجشک خیره شده بودیم؛ هرکس نظری درباره آن می داد.
ناگهان گربه سیاهی از سر دیوار داخل حیاط پرید. خواهرم از ترس جیغی زد و داخل اتاق پرید.
مادرم هم با دمپایی دنبالش انداخت. گنجشک که خیلی ترسیده بود به پناهگاه خودش که زیر گلدان ها بود
برگشت گربه بخت برگشته هم که از ضرب شست مادر بی نصیب نمانده بود سریع از نردبان بالا رفت و فرار را بر قرار ترجیح داد.
کمی که گذشت آرامش به خانه ما برگشت و بررسی و تحلیل درباره گربه بخت برگشته شروع شد.
هرکس نظری می داد اما
من پیش خودم فکر کردم که چه گربه بی عقلی بود اصلا به جمع سه نفری ما نگاه نکرد؟
فکر نکرد که اگر پایین بیاید بی نصیب نمی ماند حداقل می توانست صبر کند تا ما از آن جا برویم.
از طرف دیگر هم شجاعت گربه را تحسین می کردم با خودم گفتم:
موجودی که به دنبال هدفش شجاعت به خرج می دهد و هیچ گونه ترسی را به خود راه نمی دهد قابل ستایش است حتی اگر یک موجود فاقد عقل و شعور باشد.
برخلاف بعضی آدم ها که حتی حاضر نیستند برای هدفی که دارند تلاش کنند،ریسک کنند.
حاضر نیستند از جای خود تکانی بخورند و قدمی بردارند و منتظرند که به طور معجزه آسایی همه چیز برای آن ها مهیا شود.
یادآیه ۱۱ سوره رعد افتادم که می گوید:
انَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ
خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنان آن چه را در خودشان است تغییر دهند!
آخرین نظرات