حسرت
همراه پنج تا از دوستان، مشغول خوردن شام بودیم و حرف می زدیم.
طبق معمول بحث سر این بود که چه کسی ظرف ها را بشوید.
آخر هم ظرف ها را گردن من انداختند؛ می دانستند در کارهای خانه کمک مادرم می کنم و بهتر از همه از پس این جور کارها می توانم برآیم.
بعد از خوردن شام، ظرف ها را به دستم دادند و من بیرون آمدم.
در حالی که زیر لب غر می زدم; به جایی که همیشه ظرف ها را می شستم رفتم.
ظرف ها که تمام شد قدم برداشتم تا به سمت سنگر برگردم که با صدای بلندی از جا پریدم و ظرف ها از دستم افتاد.
بدون توجه به ظروف شکسته و ریخته، به سمت سنگر دویدم، چشمانم سیاهی رفت.
هم سنگری هایم طعمه آتش دشمن شده بودند؛ و برای من حسرت بجا ماند.
حسرت این که چرا قبول کردم ظرف ها را بشویم.
آخرین نظرات