حال من با چادر مشکی خوش است
گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم بود. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم .هنوز خاطره آخرین مسافرتی راکه با هم رفته بودیم فراموش نکرده بودم دو روزی که با آن ها بودم شاید نزدیک به ده بار یا بیش تر بود که بند کرده بودند به چادر من : «این رادورت نپیچ بیندازش دور» و من فقط لبخند می زدم کاری نمی توانستم بکنم لبخند می زدم که نشان ندهم چقدر حرص می خورم اما به اندازه هر بار که آنها اصرار می کردند من چادرم را بردارم به هر مناسبتی که پیش می آمد یکی از فواید چادر رامی گفتم آخر بار هم عمه ام عصبانی شد وگفت خیلی خوب توراست می گویی چادر خوبست.
آخرین نظرات