نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
روز اولی بود که سر کلاس زبان حاضر می شدم. استاد وارد کلاس شد ولی انگار نه انگار؛ هیچ کس از جایش بلند نشد بجز من و رعنا دوستم. نگاهی به جمعیت چهل نفری کلاس انداختم و با خودم گفتم: این ها احترام به استاد نمی فهمند… استاد با تعجب به من و رعنا نگاهی کرد. انگار این حرکت برایش خیلی عجیب بود. معلوم بود از بس این حرکت را از دیگران ندیده، حالا از دیدنش بیش تر متعجب است تا ندیدنش. با لبخندی ما را دعوت به نشستن کرد و درس را شروع کرد. جلسه بعدی که با استاد کلاس داشتیم رعنا نیامد. قبل از آمدن استاد پیش خودم فکر کردم که اگر امروز تک و تنها بلند شوم بقیه پیش خودشان مرا چاپلوس می خوانند یا فکرمی کنند که می خواهم با این کار از استاد نمره بگیرم یا افکاری از این قبیل. اما بلاخره تصمیم گرفتم که راه خودم را بروم و کاری به بقیه نداشته باشم. بلاخره استاد آمد و وقتی بلند شدم متوجه شدم که حداقل نیمی از کلاس از جای خود به احترام او بلند شدند. غرق تعجب شدم ولی لذتی عمیق تمام وجودم را گرفت. این که یک حرکت من به بقیه یاداوری کرده بود که احترام استاد واجب است برایم لذت بخش بود. گاهی لازم است که ساختارشکنی کنیم و سنت های درستی که در حال فراموشی است را احیا کنیم. گاهی متوجه نیستیم که یک حرکت ساده ما چه تاثیری روی بقیه می گذارد. حالا موقع ورود استاد، راحت تر از جایم بلند می شوم و سعی می کنم کاری را انجام دهم که درست تر است حتی اگر همه مخالفم باشند چون میدانم قدرت این را دارم که جامعه را تغییر دهم.
آخرین نظرات