نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ؛ سرکارخانم فریبا حقیقی
کاش می شد زمان به عقب برگردد و در قطعه ای به نام مدرسه، بایستد. همان قطعه ای که بوی بهشت می داد و طعم دوستی. آن جایی که تمام داشته هایمان را رو کردیم و امروز دست خالی ماندیم و در عاریهء گذشته خیال می گذرانیم. صبح ها با آرزوی چند دقیقه خواب بیش تر بیدار می شدیم و دریغ از خواب هایی که روزگار برایمان دیده بود! گمانمان به جدایی هم نمی افتاد، حتی به وداع هم نیم نگاهی نداشتیم چه رسد به پر کشیدن ها و رفتن ها… کاش می دانستیم این روزها چقدر گدایی می کنیم. همان چند دقیقه بیدار بودن و در کنار هم ماندن ها را. کاش می شد همان چند کلاس و تکه حیاط مدرسه را درون جعبه ای شفاف گذاشت و اطرافش حصارهای طلایی کشید و تا ابدهمان گونه خالص و روشن، نگاه داشت. کیف و کتاب و مانتوی مدرسه تنها یک نشان برای دانش آموزی نبود؛ بلکه یک ادعا بود بر تمام مدعاهای عاشقی و دوستی. دوستان بلبلان سرمست بودند که از آسمان تیرهء جدایی هیچ گزندی نمی دیدند، اما امروز ای کاش ها شده مُهر تمام نامه های بی آدرس و نشان…
آخرین نظرات