نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
در ساعتی که خورشید گیسوانش را به سمت غروب می بافت و به خوابگاه ارغوانی اش می شتافت، دلم هوایی جز هوای رهایی نمی یافت و سراسر وجودم در پی دم و بازدم های پایانی روز، رو به قبله نشسته بود. به قبرستان نظری انداختم و آواز بلند خاموشِ ساکنانش را خط به خط بر لوح وجودم حک کردم . چه ساکنانی و چه منزل گاهی!
گل ها و درختان در گوشه گوشه اش نما می کنند اما ساکنانی که هیچ نمی پندارند از این سنگ های سرد و رنگ های سبز؛ خفتگانی که فقط با طنین روح بخش فاتحه ای سر از پای نمی شناسند؛ آنانی که روزی جلال و جبروت دنیایی را با هیچ برابر نمی دانستند، امروز فقط تمنایی جز صلوات و چند آیه از قرآن ندارند.
چه زود دیر می شود و چه دیر زود! جایگاهی که ما هم به آن محتاجیم و طنینی که به آن شوریده حال. پروردگارا بیامرز بندگانت را و ببخش این آفریده های مغرورت را.
آخرین نظرات