نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم زهرا گلستانه:
همراه دوستم به مطب دکتر می رفتم. از خیابان که ردمی شدیم گفتم:
_اه؛ توی محل، مغازه ها را باز کرده اند بعضی ها هم کرکره هارا تا نصفه پایین کشیده اند.
به مسجد رسیدیم با ناراحتی گفتم:
_ در مسجدبسته.
_گفت:کسی نبوده که در خونه ی خدا را باز کنه. _زورشان به هیچ کس نرسیده فقط تونستند در مسجد را ببندند؟!
با اهی گفت:
_طوری نیست، ان شاءالله صاحبش درش رو باز می کنه
از کنار یک مسجد دیگر رد شدیم
پیرمردی پارچه ای روی زمین کنار در مسجد پهن کرده بود و نماز می خواند.گفتم:
_کی فکرش را می کرد که یک روز در مسجد ها را ببندند، دور خونه ی خدا خالی بشه. فکر کنم دیگه دشمن راهش را پیدا کرد.
ماشین را نزدیک در مطب پارک کرد در حالیکه هنوز دستش روی فرمون بود به طرف من چرخید و گفت:
_همیشه با خودم فکر می کردم چطوری می شه که امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف میان تو این شلوغی دور خونه ی خدا دستش را به کعبه می گذارن و می گن من مهدی ام و همه هم صداش را می شنوند حالا می فهمم که میشه و لبخند زد، انشاالله خدازودتر ظهورشون را برسونن من که امیدوارم.
اللهم عجل لولیک الفرج.
آخرین نظرات