نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
سرکار خانم فریبا حقیقی
صدای هودآشپزخانه نمی گذاشت صداها را درست بشنوم.
خاموشش کردم و به صدای آسمان گوش سپردم. واقعا صدای رعد و برق برایم جذاب بود، روشن شدن آسمان و بعد صدای انفجار اَبر و باران…
دخترم کنارم آمد و گفت:
_ مامان بارون صدا داره میاد، که دوستش داری. گفتم آره خدا را شکر. دستم را گرفت و ادامه داد:
_ به خداهیشکی تو کوچه نیست بیا بریم زیر بارون. نگاش کردم؛ بوسیدمش و گفتم:
_ ای شیطون، الان دارم افطاری می پزم بعد می ریم. با لب هایی آویزون گفت:
_ غذا هست اما اَبرا می رند. از توجیحش خنده ام گرفت، اجاق را خاموش کردم و چادر به سر، به طرف در خانه رفتم. در را که باز کردم هم زمان برق آسمان و خنکای کوچه به خانه هجوم آوردند، دخترم چسبید به من و جیغ کوتاهی کشید. من هم ادامه جیغش را با حال داد، تکمیل کردم. کوچه خیس بود و قُل قُل باران که روی آب های جمع شده می خورد، حس بچگی مرا بیدار کرد. با دخترم بدون چتر رفتیم زیر باران و چرخی زدیم. دستمان را زیر ناودان خانه ها می گرفتیم و آب باران را به سمت هم می ریختیم. واقعا تشنگی و گشنگی یادم رفته بود. یهو یه ماشین از کوچه رد شد. سریع رفتم توی خانه و به دخترم اشاره کردم پیشم بیاید. داد زد:
_نه نمی آم. گفتم:
_ زشته من پیشت بیام بیا بریم تو خونه. بعد فکر کوتاهی کردم و گفتم:
_اصلا بیا بریم روی پُشت بوم تاهیشکی نبینه ما چیکار می کنیم. با خوشحالی و سرعت توی خانه دوید و پله ها را دو تا یکی به سمت بالا رفت. اصلا بهش نرسیدم. پشت سرش را نگاه کرد و خندید و گفت:
_ بدو تپلی. روی پشت بام آزاد بودیم و کلی خیس باران شدیم. دستایمان یخ کرده و پاهایمان خیس. حس خیلی خوبی داشت، شادی باران و شیطنت بچگی. به خودم و دخترم نگاه کردم و گفتم: خدایا شُکرت بازهم نعمتت را برایمان فرستادی، ماه رمضان خنکمان کردی. دخترم ادامه داد:
_ تازه من و مامانم با هم بارون بازی کردیم، و دست یخ کرده اش را به دست من چسباند.
آخرین نظرات