نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ
ریحانه علی عسکری
یادم می آید که هنوز تکلیف نشده بودم؛ تصمیم گرفتم روزه بگیرم.
سحر از خواب بیدار شدم و همراه خانواده ام سحری خوردم. روزهای زمستان بود و روزها کوتاه.
روزه گرفتن برای من مشقت نداشت بخصوص که روزهای ماه رمضان کوتاه بود.
با خوشحالی مخصوص خودم, راهی مدرسه شدم.
با دوستانم سلام علیک کردم. یکی از دوستانم طبق عادت روزهای ماه رمضان پرسید:
-کی امروز روزه گرفته؟
- با افتخار سرم را بلند کردم و گفتم من. (خدا اخلاص بده:)
دوستم سری تکان داد و چیزی نگفت.
کلاس شروع شد؛ یکی از بچه هایی که طبق عادت دیر می آمد با صورت قرمز شده از سرما وارد کلاس شد درحالی که یه جعبه گز در دستانش بود.
معلم از مناسبت جعبه گز پرسید جواب داد:
- صاحب برادری شدم این شیرینی آن است.
گزها را جلوی تک تک بچه ها گرفت من هم یک گز برداشتم.
معلم به بچه ها گفت که آن را برای زنگ تفریحشان بگذارند.
بلاخره کلاس تمام شد بچه ها پلاستیک گز را باز کردند و خوردند.
من هم به تبع آن ها, پلاستیک گز را باز کردم و آن را در دهانم گذاشتم.
به محض این که بچه ها مرا درحال خوردن گز دیدند خندیدند و گفتند:
_ روزت باطل شد.
حس بدی که آن زمان داشتم را هیچ موقع فراموش نمی کنم؛ شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.
معلم وارد کلاس شد و از ماجرا آگاه شد.
بعد هم لبخندی زد و گفت:
_ فراموش کردی اشکالی نداره , روزه ات صحیحه.
شیرینی این حرف معلم, از شیرینی هدیه ای که فردا از مادرم به مناسبت اولین روزه داریم گرفته بودم بیش تر بود.
آخرین نظرات