نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ ریحانه علی عسکری
هرچه تمرکز می کنم تا بتوانم حواسم را بدهم به صوت اصول، نمی توانم. درد دل هایم سنگ شده و وسط سینه ام مانده نه بالا می آید و نه پایین می رود. شاید فکری که توی مغزم جولان می دهد و نمی گذارد حواسم جمعِ اصول شود توی ذهن خیلی ها باشد. تلویزیون می گفت: چقدر خانه خالی داریم و چقدر مردم بی خانه، که حتی نمی توانند مستاجر آن خانه ها باشند؛ حکایت مالک شدن که دیگر حکایت شتر است و پنبه دانه ای که در خواب می بیند. از خدا طلب باران می کنیم اما؛ روزها ماشین هایی را می بینیم که حتی حاضر نیستند افراد زیر باران مانده را سوار کنند. با این که آن افراد را می شناسند؛ چه بسا هم مسیر هستند و دغدغه امنیت و برداشت بدِ دیگران را هم ندارند. اما چرا؛ یعنی ما به جایی رسیده ایم که به اندازه یک ترمز و سوار کردن افراد مورد اعتمادمان هم وقت نداریم. خدا خمس و زکات مالمان را در اموالمان قرار داده و بعد از ما می خواهد که آن را بدهیم. به ما ماشین و خانه می دهد و از ما می خواهد کمی، فقط کمی به دور از وظیفه و تکلیف، اخلاق به خرج دهیم. به ما هزینه خرید بنزین می دهد و انتظار دارد یک لیتر آن را به در راه مانده ای که هرچند نادار نباشد بدهیم. خدایا نمی توانم دست هایم را رو به آسمان بلند کنم و از تو طلب باران کنم؛ وقتی که من نتوانستم از یک جفت از کفش هایم بگذرم و آن را به کسی که از وارد شدنِ باران، از سوراخ کف کفش هایش، رنج می برد ببخشم. نتوانستم در راه مانده ای را به مقصد برسانم. فکر سقف چکه کرده همسایه ام را نکردم. با خیال راحت در خانه ام خوابیدم و موقع نشان دادن اسباب ریخته شده مستاجری، در تلویزیون به وای وای و نچ نچی اکتفا کردم و خودم را از صاحب خانه و مخل اقتصادی مبرا دانستم. نه فکری، حرکتی… دارم عینا راه آن ها را می روم و دیگران هم رفتار مرا ملامت می کنند. خدایا بارانت را روی بنده های بی محبتت بسته ای؟ گله ای نیست؛ وقتی قرار است منِ بنده ی نامهربان، بنده های معصومت را پله کنم و بالا روم. از وضع بدِاقتصادی و خرابی بازار بیش ترین سوء استفاده را بکنم و برایم مهم نباشد که کارم مسکین را مسکین تر، و فقیر را از زیر خطر فقر به زیر خط قبر می کشاند. خدایا باران نمی خوام کمی انسانیت بده باران خود به خود می بارد.
آخرین نظرات