احیاء
به تمنای دیدار تو راهی شدم در رهی که نادانان فکرمی کنند پر از مغیلان است .
فارغ از اینکه من با توعشق را آموختم.
از زمان کودکی چنان مهر تو را در رگهایم جاری ساختند که در تنشی عجیب به سر می برم .
تا نامت را می خوانند چنان گرمایی قلب بیمارم را زخود می خواند که چون دیوانه دلم می خواهد ره صحرا را در پیش بگیرم .
چنان اطرافم در تلاطم رخ نمایی می کند چنان آشوبی که هیچ جا برایش آرامش نیست؛ درگیر و دارم.
فقط تو مرهم زخم های دلم هستی . اشک از جویبار احساسم جاری است .من ماندم و حس درون آشفته که در این شب ها با پای خویش احیاء را واجب می داند .
آخرین نظرات