داخل مغازه شدم سایزم راگفتم و از فروشنده خواستم شلواری برایم بیاورد وقتی از پرو بیرون آمدم فروشنده شروع به تعریف از کالایش کرد در آخر هم گفت این شلوار کار ترکیه است .شلوار را روی میز گذاشتم و گفتم پس یک کار ایرانی بیاورید .چشمانش گرد شد و خندید و با شرمندگی گفت کار وطنی است از تهران آوردیم, جنس آن از خارجی اش خیلی بهتر است ولی تا زمانی که نگوییم خارجی است کسی از ما نمی خرد ما هم مجبور می شویم مارک خارجی روی آن بزنیم.
تازه عقد کرده بود. پدرش هم به تازگی ماشینی راقسطی خریده بود, زندگیشان تازه روی روال افتاده بود که فهمیدند پدرش دوباره سر خانه اول برگشته است .دوباره دنبال رفیق بازی رفته بود و دوباره مصرفش راشروع کرده بود . بعد از مدت ها که همدیگر را دیدیم برایم درد دل کرد. اینکه مقداری از پس اندازی که داشته و حاصل دسترنج خودش بوده راخرج جهیزیه اش کرده و این که برای بقیه جهیزیه اش هم اصلا نمی تواند روی پدرش حساب کند. صبح تا شب کار می کرد,فکر کنم از دوران عقد هیچ چیز نفهمیده بود. آخرش هم گفت : اما همه لوازم برقی ام را خریدم همه اش هم مارک معروف است . این طور که فهمیدم همه لوازم بدرد بخور و بدر نخوری را که به اسم وسیله آشپزخانه توی فروشگاه دیده بود خریده بود . و حالا نمی دانست برای تهیه بقیه جهیزیه اش چکار کند. چشمش هم به دست اقوام مادری اش بود. مادرم همیشه یک ضرب المثل بکار می برد می گفت: نان خالی ات رابخور ومنت قصاب رانکش.
داشتيم با مادر از روضه برمیگشتیم. از کناره خیابان حرکت میکردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه میرفتم، یکدفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد. اصلا نفهمیدم چه شد. سریع به سمش دویدم. زانو و کف دو دستش روی زمین بود. به سختی بلندش کردم و همین طور که نگران به دست و پاهایش نگاه میکردم علت را پرسیدم. مثل اینکه ماشین کنار خیابان که میخواسته از پارک بیرون بیاید به مادرم تنه زده بود. البته كه سرعت ماشين خیلی کم بود اما باعث شد تعادل مادرم به هم بخورد و به زمین بيفتد. نگاهی به دستانش انداختم. پوست دستها خراشهای ریزی برداشته بود ولی مشکلی برای صورتش پیش نیامده بود. خدا را شکر کردم. آرام آرام حرکت کردیم.
مادرم جریان را برای خواهرانم که از ما عقبتر بودند تعریف میکرد ولی من فکرم درگیر بود. در گیر زمین خوردن ها، درگیر زمین خوردن مادرم، درگیر زمین خوردن عباس (ع). درگیر روضه سخنران که آن شب وصف زمین خوردن عباس را میکرد، راستی اگر مادرم دست نداشت چطور روی زمین فرود ميآمد؟ حتی فکرش هم اعصابم را به هم می ریخت، وقتی دستی نباشد که موقع زمین خوردن ستون بدنت شود و نگذارد با صورت روی زمین بیایی، وقتی در دل لشگر دشمن باشی، روی اسب نشسته باشی و بدون دست از روی اسب زمین بخوری. حتی تصورش هم سخت است. يعني فقط باید عباس (ع) باشی که بتوانی.
مسیر برگشت خیلی دور بود فاطمه دوستم یک تیبا مدل 94داشت که تایک مسیری مرا می رساند. وقت هایی که نمی توانست بیاید یا زودتر باید می رفت از ساعت اول عزا می گرفتم , باید یک مسیری را پیاده روی می کردم, بعد سوار یک اتوبوس فوق العاده شلوغ می شدم که از یک خیابان خیلی شلوغ عبور می کرد, اگر پیاده می رفتم زودتر می رسیدم ولی مسیر کوتاهی نبود که پیاده بروم , تازه می رسیدم به جایی که فاطمه مرا می رساند. بعد از آن سوار اتوبوس دومی می شدم که حداقل سه ربع در راه بود و بعد هم نزدیک به نیم ساعت پیاده روی داشتم با این احوال فاطمه رگ حیاتم بود و به خودم حق می دادم که وقت هایی که نیست برای خودم غربزنم .
آنروز هم یکی از آن روزها بود, قرار بود امتحان متن خوانی بدهم. فاطمه گفت :کنار ماشین منتظرت می مانم تا بیایی. امتحانم خیلی طول کشید, وقتی بیرون آمدم فاطمه رفته بود. می دانستم پسرش در خانه منتظرش است, حق را به او می دادم, اما اینبار بر خلاف همیشه غر نزدم] با خودم گفتم حتما حکمتی در کار بوده , با آرامش به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. دومین اتوبوس را که سوار شدم یکی از دوستانم را دیدم. آن روز ,روز میلاد حضرت ابوالفضل (ع) بود, می دانستم که دوشنبه ها نذری دارند, با این که خیلی دوست داشتم در جلساتشان شرکت کنم ولی هیچوقت نتوانسته بودم بروم. دوستم بعد از سلام و علیکی که با هم داشتیم یک ظرف از غذای نذری اش را به من داد و گفت : رزق تو بوده, اول قبول نمی کردم ولی بعد گفتم شاید امروز دیرتر شد تاخدا حاجتم را بدهد , آخر خیلی دلم غذای نذری می خواست این شد که ظرف غذا را قبول کردم.
رفتم قسمت پژوهش تا گزارش آن هفته را از مسئول آن بگیرم که حرف از امتحان دیروزم شد که به خاطر تاخیر یکی از مسئولین عقب افتاده بود و کلاس بعدی ما را هم کنسل کرده بود. گفتم : بنده خدا استاد خیلی منتظر شدند و آخر هم نتوانستند کلاس را برگزار کنند . مسئول پژوهش به محض این که اسم استاد را شنیدند گفتند: وای فلان استاد را می گویی ؟ چیزی نگفت به شما غر نزد که منتظر ماند؟ گفتم نمی دانم ما سر جلسه امتحان بودیم اصلا استاد را ندیدیم. این حرف راکه زدم شروع کرد به سابقه تاخیرهایی که از این استاد دیده بود و اینکه اگر یک بار استاد راهنما یا یکی از بچه ها برای دفاع دیر می کردند خیلی بی صبری می کرد. خلاصه خیلی دلش از دست استاد پر بود. اما هر چه می گفت من یک توجیهی می آوردم. می گفت: استاد عجله می کردند گفتم : حتما بعد از آن کلاس داشتند. می گفت: یک بار دیگر هم خودشان خیلی دیر آمدند ولی ما هیچ چیز نگفتیم .گفتم حتما مشکلی برایشان پیش آمده بود. گفت :حالا این ها همه به کنار مدام به من می گفتند شاید ساعت را اشتباه کرده اید. یک بار هم روز دفاع را دو روز اشتباه کرده بود, گفتم خوب ایشان استاد پر مشغله ای هستند.
می گویند تا هفتاد کار مسلمان را توجیه کنید, ولی توجیه من بخاطر وظیفه مسلمانی نبود, به استادم علاقه خاصی داشتم نه تنها من , همه بچه های کلاس این استاد را دوست داشتند. سهل گیر و مهربان بود با همه راه می آمد و برای کلاس دل می سوزاند.
می گویند وقتی کسی را دوست داشته باشی خیلی از ایرادهایش به چشمت نمی آید, آنوقت هر کاری انجام دهد حق را به او می دهی و توجیهش می کنی .
خدایا ببخش که هر روز چون و چرا می کنم. ببخش که عاشقت نشدم ببخش که عشق من به تو حقیقی نبود. وگرنه غر زدن و چون و چرا معنایی نداشت, می توانستم حداقل مثل استادم کارهایت را توجیه کنم, با اینکه می دانم استادم ناقص و ممکن الخطاست و تو مبرا از هر خطایی و حتما کارهایت حکمتی دارد ولی باز غر می زم و باز ناله و شکایت می کنم.
خداکمک کن عاشقت شوم
آخرین نظرات