قرار بود آن روز کارت ورود به جلسه خواهرم را بگیرم.
ساعت یک بود که به مدرسه رسیدم مدرسه شبانه بود و هنوز مسئولانش نیامده بودند. نگاهی به حیاط بزرگش انداختم فقط یک نفر آخر حیاط نشسته بود. به طرفش حرکت کردم؛ نگاهی از دور به او انداختم.
دختری بود با قدی بلند که چیزی به اسم مانتو پوشیده بود که بیش تر شبیه تونیک بود. شلوار تنگی هم پوشیده بود؛ روسریش هم که فقط روی کلیپسش را گرفته بود. صورتش را هم آرایش کرده بود.
از او ساعت شروع به کار مسئولان مدرسه را پرسیدم. اظهار بی اطلاعی کرد.
از پله ها بالا رفتم و داخل کلاسی نشستم. مدتی گذشت و متوجه شدم صدایم می کند.گفت:
_ می توانید تلفن همراهتان را به من بدهید تا زنگ بزنم؟
جواب دادم:
_ شارژ گوشیم تمام شده اما کارت تلفن دارم . سر کوچه باجه تلفن عمومی هست می توانید زنگ بزنید.
کارت تلفن را به او دادم و می خواستم سر جایم بنشینم که دوباره صدایم زد و گفت:
_ می توانید خودتان هم با من بیایید؟
جای خاصی قرار نبود برویم تلفن عمومی سر کوچه بود بخاطر همین قبول کردم.
وقتی با هم همراه شدیم شروع به صحبت کرد و گفت:
_ یک ماهی مي شود که عقد کرده ام و شوهرم نسبت به دوستم حساس است.
وسایلم پیش دوستم جامانده و مجبورم زنگ بزنم وسایلم را بیاورد.
شوهرم مرا رسانده ولی می دانم همین اطراف مي چرخد. گفتم:
_ شاید دوستت با وضع ناجوری بیرون می آید که شوهرت حساس است؟
نگاهی به چادر من انداخت و گفت:
_ نه، شوهر من خیلی امروزی است و با حجاب و بی حجاب برایش فرقی نمی کند.
هنوز راه زيادي نرفته و از مدرسه خيلي دور نشده بودیم که يك وانت پیکان، جلوتر از ما ایستاد.
دختر از من جدا شد و به طرف وانت رفت. بعد از کمی صحبت با راننده، شاد و خندان به طرف من آمد.
فهميدم كه راننده وانت، شوهرش است. به محض این که به من رسید گفت:
_ خوب شد تو با من آمدی و گرنه اگر شوهرم مرا کارت تلفن به دست، وسط کوچه می دید چه فکرها که نمی کرد.
خدا رو شكر که تو هم چادری بودی و شوهرم خيالش جمع شد و خوشحال بود كه همراه من هستي.
لبخندي زدم. سرم را بالا گرفتم، نگاهی به او انداختم و گفتم:
_ پس برای شوهرت فرق می کند دوستت چه پوششي داشته باشد!
آخرین نظرات