ساعت شش صبح بوى كه به دانشگاه رسیدم. قرار بود آزمون شرکت نفت برگزار شود. نزدیک به پانزده هزار نفر در آن شرکت کنند اول جلسه به شرکت کنندگان و مراقبین کیک و آب معدنی داده شد. بلاخره آزمون شروع شد. کار خسته کننده و یکنواختی بود تا اینکه اعلام کردند هر کس بخواهد می تواند پاسخنامه را تحویل دهد. جمعیت زیادی از شرکت کنندگان از جای خود بلند شدند و پاسخنامه ها را تحویل دادند و رفتند. دوباره مشغول مراقبت شدم تا اینکه یکی از مراقبین را دیدم که شروع به جمع آوری بطری های خالی آب معدنی کرد که از شرکت کنندگانی که برگه های خود را تحویل داده بودند جامانده بود. همانطور که وظیفه مراقبت را انجام می داد, بطری را جمع می کرد, آب آن ها را داخل آب سرد کن می ریخت, بطری را, داخل سطل زباله می انداخت و درب آن را درون پلاستیکی که به همراه خود آورده بود می انداخت. اولین فکری که به ذهنم رسید بازیافت بود امابعید می دانستم. کم کم مراقبت یکی از کلاس ها هم شروع به جمع آوری بطری کرد. پرسیدم بطری ها را برای چه جمع می کنی؟ جواب داد: سارا می خواهد. تعجب کردم و سوالم را از سارا پرسیدم. جواب داد: این ها ویلچر می شود برای معلولین. جوابم را نگرفته بودم, برایم توضیح داد که اگر تعداد زیادی از درب های بطری را تحویل دهیم یک ویلچر می شود برای یک معلول نیازمند. از من خواست که بطری های راهروی روبرو را جمع کنم. تصمیم سختی بود. جلو این همه چشم که حتما در وهله اول همان فکری را می کردند که من می کردم این کار را انجام دهم برایم سخت بود بلاخره دل به دریازدم و بطری های راهرو روبرویی را جمع کردم. کم کم تمام مراقبین شروع به این کار کردند و تعداد زیادی درب بطری جمع شد. به سارا گفتم: می توانیم فقط درب ها را جمع کنیم لازم هم نیست چند رفت و آمد کنیم. جواب داد: این طور ممکن است آب باقیمانده درون بطری, روی زمین بریزد و کار کارگران نظافت چی زیاد می شود تازه می خواهیم ثواب کنیم کباب می شود.
آخر جلسه شرکت کنندگانی که هنوز برگه های خود را تحویل نداده بودند بطری هایشان را همراه پاسخنامه ها تحویل می دادند موضوع را به سارا گفتم, خوشحال شد و گفت ببین یک حرکت چقدر می تواند روی بقیه اثر بگذارد.
از وقتی پای ماهواره خانه آنها باز شده بود, به همه چیز شک می کرد. ذهنش پراز شبهه شده بود. هروقت که پیش من می آمد چند شبهه که برایش پیش آمده بود مطرح می کرد. آنروز هم یکی از آن روزها بود. از صبح زنگ زد که می خواهم به دیدنت بیایم من هم منتظرش بودم. بلاخره آمد و کتابی را جلوی من باز کرد و گفت: ببین این حدیثی بود که در ماهواره می گفت منبع آن را هم پیدا کردم نگاهی به کتاب پیش رویم انداختم, نوشته بود: بهترین چیزى که براى زن سعادت بخش و مفید مى باشد، آن است که مردى را نبیند و هیچ مرد نامحرمى نیز او را نبیند.«بحارالأنوار» (ج103، ص238)
ادامه داد: ببین با این حدیث چقدر زن محدود می شود. باید در خانه بنشیند چرا, چون نامحرم او را می بیند. پس با این حساب اسلام با فعالیت اجتماعی و شغل و تحصیلات برای یک زن مخالف است. لبخند زدم و گفتم: اتفاقا این حدیث ضرورت شغل و تحصیلات را برای خانم ها می رساند. با چشمانی متعجب گفت :« شوخی می کنی مثلا چطوری؟» جواب دادم: یک زن نیازهایی دارد که باید برطرف شود, مثلا نیاز به دکتر, پرستار, سونوگرافی و تخصص های دیگری که خود بهتر می دانی مورد نیاز یک خانم هست و نیاز به لباس و لوازمی پیدا می کند. حتی خود زن هم ترجیح می دهد فروشنده و پزشکش یک خانم باشد. نیاز به معلم و استاد برای فرزندان دختر ,مهد کودک ها و خیلی جاهای دیگر که تو خودت بهتر می دانی. حالا اگر بخواهیم به مقتضای این حدیث عمل کنیم که یک زن بخواهد کمتر با نامحرم روبرو شود, باید این افراد در جامعه باشند و این تخصص ها را کسب کنند, که این ضرورت تحصیلات برای یک زن در جامعه اسلامی را می رساند و بعد هم باید از تخصصشان استفاده کنند, که این ضرورت شغل را می رساند. فقط باید محیط دانشگاه و محیط کار را برای یک خانم اصلاح کنیم که با خیال راحت وظایفش را بتواند انجام دهد .
صبح که از خانه بیرون می آمدم مادرم گفت: قرار است با خاله و عروس هایش برویم حرم علامه مجلسی. تو هم می توانی از راه بیایی؟ خاله ات نذر کرده آنجا شله زرد بپزد. گفتم مادر از طرف من معذرت خواهی کن. از راه می رسم خسته ام ,حوصله اش را هم ندارم. به حوزه که رسیدم مطهره دوستم گفت: قرار است امروز با کادر برویم بریانی. دو ساعت هم بیشتر طول نمی کشد تو هم می آیی؟ نگاهش کردم و گفتم : نه وقتش را دارم نه حوصله اش. هنوز ظهر نشده بود که فاطمه دوست دوران کارشناسی ام زنگ زد و گفت قرار است همه بچه های کلاس دور هم خانه مائده جمع بشویم, به یاد آن روزها دوست داریم تو هم بیایی. گفتم: فاطمه جان دور مرا خط بکش .حتی فکر کردن به حجم کتاب های نخوانده و مقاله های ننوشته و تحقیقات کلاسی دیوانه ام می کرد. سه امتحان میان ترم پشت سر هم و تحقیقات کلاسی که موعدشان تا آخر ترمی بود که یک ماه بیش تر نمانده بود از طرفی مشغله کار و انتظارات خانواده دیوانه ام می کرد. اصلا نمی دانستم کدام را اول انجام دهم هر روز کتابخانه, هر روز امتحان حوصله تفریح را هم از من گرفته بود. حتی کتاب های نخوانده ای که روزها دنبال من می آمدند را سرجایش نگذاشته بودم. اصولا آدم بی نظمی نبودم . آشفتگی اطرافم نشان آشفتگی ذهنم بود. یک لحظه با خودم فکر کردم اگر یک روز بگویند وقت رفتن است و عمرت به سرآمده باید جمع کنی و بروی. چقدر کار نکرده دارم که هنوز انجام ندادم مثل این کتاب های تلنبار شده گوشه میز .
هیچ وقت چیزی توی دلش نمی گذاشت بماند. خیلی زود می بخشید. برعکس من که حتی در رابطه با دوستانم هم خیلی سخت می گرفتم .به یاد ندارم که با من قهر کرده باشد. اصلا کینه در دلش نمی ماند. خواهرم را می گویم یک سال از من کوچکتر است ولی همه می گویند اخلاقش خیلی از من بهتراست .آنروز هم یکی از آن روزها بود؛ دقیقا یادم نمی آید چکار کرد که عصبانی شدم ,انگار زیاد هم حق, به جانب من نبود. بخاطر همین معذرت خواهی کردم. ولی این بار کوتاه نیامد؛ جواب داد نمی بخشمت تا مجبور شوی کمی بیش تر خودت را کنترل کنی اگر بدانی نبخشیدمت عذاب وجدان می گیری سعی می کنی کارت را تکرار نکنی حتی نبخشیدنش هم از خوبیش بود.
غذایی که از ظهر مانده بود را برای شام گرم کرد.بشقاب های مارا پراز غذاکرد ولی برای خودش غذانکشید.پرسیدم: مادر، برای خودتان غذا نمی کشید؟جواب داد تصمیم گرفتم شبها حاضری بخورم. این را گفت و کاسه ماست را جلوکشید. نگاهی به قابلمه ای که کنارش بود انداختم. ظرف غذا خالی بود.
آخرین نظرات