محمد را همه دوست داشتند .توی کارخیلی جدی بود.موقع شوخی هم خیلی ازدست اومی خندیدیم .
آن روزکارهازیادبودوخسته شدیم .شب برای نگهبانی نوبت مابود.ماچهارنفرباهم رفتیم.
موقع نگهبانی همگی خوابمان برد!اس بخش هم آمدواسلحه های مارابرداشت ورفت!
صبح برگشتیم مقر.محمدهمه نیروهارابه خط کرد.بعددرمورداهمیت نگهبانی و…گفت.
سه نفرراآوردبیرون.سیدرحمان هاشمی یکی ازآنهابود.شروع کرد آنهاراتنبیه کردن.کلاغ پر،پامرغی و…..
همه می دانستند محمد باکسی شوخی ندارد.
رحمان خیلی ناراحت بود.بغض کرده بود.همه می دانستنداوبامحمدسالهاست رفیق ودوست هستند.
حسابی آنهاراتنبیه کرد.بعدهم بچه هارامرخص کرد.من هم سرپست خوابم برده بود.اما من راتنبیه نکرد!
وقتی همه رفتند به سمت آقای تورجی رفتم وباحالت خاصی گفتم:محمد آقا من هم با اینها بودم.
نگاهی به من کرد.منتظرجواب بودم.البته حدس می زدم که چرا من راتنبیه نکرده!من مدتی مربی عقاید وقرآن و….بودم.
محمد گفت:اینها نیروی عادی هستند.مسئولیت اینهاهم بامن است.اماشما سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید.تکلیف اینها با من است.تکلیف شماهم باخود آقاست.شمافرمانده ات کسی دیگر است!
این راگفت ورفت.همان جا ایستادم.خیلی خجالت کشیدم .دوست داشتم من راهم تنبیه می کرد.امااین را نمی گفت.
زنده یادحجة الاسلام محرَبی
آخرین نظرات