نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکارخانم فریبا حقیقی
از کوچک بودن دنیا و"کوه به کوه نرسیدن ولی آدم به آدم رسیدن” زیاد شنیده و خیلی کم دیده بودم. ناهموار بودن مسیر رفت و برگشت؛ من به مدرسه و همچنین مابقی مشکلات باعث شد تا از مدرسه کوثر به مدرسه اهل بیت کوچ کنم و میزبانی را با میهمانی عوض کنم. اولین روز شروع کلاس و درس بود و شنبه هم مازاد بر آغاز و… مهم ترین دلیل برای غمگین بودن من _ دوری از دوستان و استادان _ غم را در گلویم می فشرد. اما خوب، همه چیز را نمی توان با هم و در یک زمان داشت. انسان باید تجربه های جدید را در شرایط جدید به دست بیاورد؛ تا بتواند در مواقع مختلف با مشکلات مبارزه کند و این جا مشکل مسیر و مشکل غربت در یک پیکان دو سویه مقابل من قرار داشتند. تنها قیافهء آشنا و دلخوشی من (فاطمه خانم) بود و همین که وارد کلاس شدم به دنبال رفیق قدیمی خودم چشم می چرخاندم و وقتی او را دیدم انگار قوت قلبی مضاعف گرفتم. یکی از صندلی ها را انتخاب و نشستم و دیگر بچه ها را که از قیافه شان مشخص بود آشنای آن مدرسه و کلاسند را زیر نظر گرفتم اما، دختری که قیافه اش مشخص بود غریب است توجهم را به خود جلب کرد و وقتی سوال ذهنم را مبنی بر تازه وارد بودنش پرسیدم با لهجهء شیرین جنوبی جواب مثبت داد و با اطمینان از غربت من به پیشم آمد و کنار دست من و فاطمه نشست. اکیپ سه نفرهء غربای مدرسه اهل بیت ! بعد از تکمیل ظرفیت کلاس و نگاه های گاه و بی گاه پرسش دار بقیه بچه ها، استاد شروع به پرسش و احوال پرسی از شاگردان کرد و وقتی پرسید چند نفر تازه وارد داریم، علاوه بر ما سه نفر شاگرد دیگری هم اعتراف به میهمان بودن کرد و من به صورتش نگاه کردم، آخر کلاس نشسته بود و من باید سر می چرخاندم البته بدون خیره شدن و جلب توجه. بعد از شنیدن این که از جنوب آمده و اصلیت اصفهانی دارد به فکر فرو رفتم که چقدر صدایش آرامش دارد و برایم طنین دوستان قدیمی را زنده کرده. آشنایی و دوستی با بچه در روزهای ادامه دارِدرس و مدرسه ادامه داشت تا این که یکی از روایات من برگزیده کوثر بلاگ شد و پیامی مبنی بر این که شاید شما هم کلاسی من در اهل بیت باشید، زیرنویس آن روایت و جواب همراه با شوخی مدیر وبلاگ من را به چالش فکری که آیا چه کسی همکلاس من است؟! من را به صورت های بچه های کلاس جلب کرد و علامت سوال کدام یک را در ذهنم پدید آورد؟ وقتی فردای آن روز به مدرسه رفتم و در صندلی جاخوش کردم؛ مریم ( دوست میهمان و اصفهانی الاصل) رو به من گفت: _فریبا تویی؟ تو کوثر بلاگ روایت می ذاری؟ من خندیدم و گفتم: _وای من هی دنبال صاحب پیام می گشتم و شرمنده نتونستم خودم پیامت را جواب بدم آخه ایمیل ندارم و مدیرمون با شوخی جوابت را داده. خندید و گفت: _من هی پیش خودم می گفتم اسمت آشنا هست اما به قیافه مطمئن نبودم و ادامه داد که من از اول که وارد کوثربلاگ شدی روایت ها تو دنبال می کردم و فکرش هم نمی کردم اینجا همدیگه را ببینیم. متعجب نگاهش کردم گفتم: _از جنوب منو دنبال می کردی و اصلا فکرش هم نمی کردی یه روزی و یه جایی کنار هم بشینیم و همدیگه را حضوری ببینیم! اضافه کردم: _عجبا من اصلا فکر نمی کردم یه دوست کوثر بلاگی داشته باشم و این دوست مجازی برام یه دوست واقعی بشه و نقطه مشترکمون مزید بر رفاقت. اینم لینک دوست مجازیم ومتنی که از طرف اون نوشته شده m@ry@m _ es: http://gaemaltaha.kowsarblog.ir/دوستِ-مجازی-و-حقیقــــــــــــی-من
آخرین نظرات