نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکار خانم فاطمه سلیمیان
صدای سرخوش و شادش در سرم می پیچد و قلبم را به تپش وا می دارد. _ باید بروم خواهرکم. اما باز هم پا روی زمین می کوبم و می گویم: _ بچه بازی نیست علی. جنگه این رو می فهمی؟! ولی او باز می خندد و می گوید: _ مگه تو نمی جنگی؟ تو یه جور، منم جور دیگه … با تعجب وصف ناپذیری می پرسم _ من؟ به چشمانم خیره می شود و می گوید: _آره خودِتو، ولی فرق من و تو اینه که تو با میراث حضرت فاطمه(س)، با چادر سیاهت می جنگی ولی من… حرفش را قطع می کند یک دفعه لحنش خاص می شود؛ نگاهش را به افق می دوزد؛ انگار کسی را می بیند، آرام زمزمه می کند: _نمی ذارم حرم عمه سادات را ویران کنند. آره درست می گی جنگه، ولی اگه نرم اون دنیا چطور چشم شفاعت به دست های اباالفضل بدوزم؟ نگاه نافذش را روی من می نشاند؛ _ می دونم نگرانی خواهرکم، ولی بی بی زینب خودش نگه دار همه ست. سرم را زیر می اندازم، نمی خواهم اشک های حلقه شده در چشمانم را ببیند. بار دگر صدای سرخوشش بلند می شود: _ به به مامان خانم چرا بیرون اومدی، هوا سرده، سرما می خوری قربونت برم؛ در آخر چشمکی را ضمیمه حرفش می کند. با این حرف نگاهم را به سمت عقب سوق می دهم. دیدم مادر با لبخندی روی لب، همان طور که با تسبیح فیروزه ای رنگش ذکری را زیر لب می گفت به روی ایوان ایستاده به حرف آمد: _کمتر پچ پچ کنید، حیاط سرده بیاید داخل. فاطمه دخترم! پسرمو اذیت نکن، بی بی زینب چشم انتظارشه. صدایش بارها در گوشم اکو شد … _دخترم دخترم… با صدای مادرم هراسان بلند شدم، دانه های درشت عرق روی صورتم نشانه ی این بود که باز هم خواب دیده ام. به دیوار اتاقم نگاهی انداختم، در عکس هم با آن لبخند خاصش نگاهم می کرد آری، خوشحال بود که خودش را فدایی حضرت زینبش کرد
آخرین نظرات