موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
هیچ وقت چیزی توی دلش نمی گذاشت بماند. خیلی زود می بخشید. برعکس من که حتی در رابطه با دوستانم هم خیلی سخت می گرفتم. به یاد ندارم که با من قهر کرده باشد. اصلا کینه در دلش نمی ماند. خواهرم را می گویم یک سال از من کوچکتر است ولی همه می گویند اخلاقش خیلی از من بهتر است.
آن روز هم یکی از آن روزها بود؛ دقیقا یادم نمی آید چکار کرد که عصبانی شدم ,انگار زیاد هم حق, به جانب من نبود.
بخاطر همین معذرت خواهی کردم. ولی این بار کوتاه نیامد؛ جواب داد نمی بخشمت تا مجبور شوی کمی بیش تر خودت را کنترل کنی اگر بدانی نبخشیدمت عذاب وجدان می گیری سعی می کنی کارت را تکرار نکنی.
حتی نبخشیدنش هم از خوبیش بود.
سر کلاس، منتظر استاد نشسته بودیم. استاد مردی جوان و کاملا جدی بود که استثنائا آن روز دیر کرده بود. زهرا دوستم بین کلاس و حیاط و آموزش در آمد و شد بود. انگار نمی توانست یک جا آرام بگیرد. هر دفعه سرکی داخل کلاس می کشید و می گفت: _ استاد نیامده? بعد از گذشت مدتی استاد سر کلاس آمد و از تاخیرش، عذر خواهی کرد. درب کلاس را نیم بسته نگه داشت تا صدایش مزاحم بقیه کلاس ها نشود. یک دفعه زهرا که از آمدن استاد مطلع نبود در کلاس را کمی بازتر کرد. استاد پشت در کلاس بود و زهرا او را ندید. همان طور که با سرعت سر کلاس آمد رو به بچه ها کرد و گفت: _ هنوز این اووووس هنوز حرفش تمام نشده بود که بچه ها با ایما و اشاره او را متوجه استاد کردند. او هم برنگشته سرش را پایین انداخت و از کلاس بیرون رفت. استاد هم با تمام تلاشش برای جدی بودن، لبخند ملیحی زد؛ بقیه خنده اش را خورد و درس را شروع کرد.
مسیر برگشت خیلی دور بود فاطمه دوستم یک تیبا مدل 94داشت که تایک مسیری مرا می رساند.
وقت هایی که نمی توانست بیاید یا زودتر باید می رفت از ساعت اول عزا می گرفتم, باید یک مسیری را پیاده روی می کردم, بعد سوار یک اتوبوس فوق العاده شلوغ می شدم که از یک خیابان خیلی شلوغ عبور می کرد.
اگر پیاده می رفتم زودتر می رسیدم ولی مسیر کوتاهی نبود که پیاده بروم, تازه می رسیدم به جایی که فاطمه مرا می رساند.
بعد از آن سوار اتوبوس دومی می شدم که حداقل سه ربع در راه بود و بعد هم نزدیک به نیم ساعت پیاده روی داشتم.
با این احوال فاطمه رگ حیاتم بود و به خودم حق می دادم که وقت هایی که نیست برای خودم غر بزنم.
آن روز هم یکی از آن روزها بود, قرار بود امتحان متن خوانی بدهم. فاطمه گفت:
_ کنار ماشین منتظرت می مانم تا بیایی. امتحانم خیلی طول کشید, وقتی بیرون آمدم فاطمه رفته بود. می دانستم پسرش در خانه منتظرش است, حق را به او می دادم, اما این بار بر خلاف همیشه غر نزدم با خودم گفتم:
_حتما حکمتی در کار بوده.
با آرامش به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. دومین اتوبوس را که سوار شدم یکی از دوستانم را دیدم. آن روز دوشنبه بود, می دانستم که دوشنبه ها نذری دارند, با این که خیلی دوست داشتم در جلساتشان شرکت کنم ولی هیچوقت نتوانسته بودم بروم. دوستم بعد از سلام و علیکی که با هم داشتیم یک ظرف از غذای نذری اش را به من داد و گفت : رزق تو بوده, اول قبول نمی کردم ولی بعد گفتم شاید امروز دیرتر شد تا خدا حاجتم را بدهد , آخر خیلی دلم غذای نذری می خواست این شد که ظرف غذا را قبول کردم.
آخرین نظرات