نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثرولایت: سرکارخانم نوشین تقی زاده طبیعت صدایم می کند، نگاهم به سمت بالاست. تصویر پهنای نیلی رنگ را در مردمک چشمانم منعکس کرده و تابش گرمایش جسمم را نوازش می دهد. غارغار پرنده نوک سیاه از پس زمینه آهنگین مسافران درختان بهاری زمین کم نمی کند. جیک جیکشان می چربد به غارغار های گاه و بیگاه و منقطعشان. همینجور که سر در آسمان و زمین می چرخانم و به گوش هایم رهایی می دهم تا همراه با سرم دوری در این منطقه بزند; از مرز بین دو کوچه می گذرم. جوی کوچکی که در آن تنه های درختان بی سر ایستاده اند و صدای پای چون منی را در گذر از این مرز پل می شوند، شاید با آواز گنجشکان به خاطرات گذشته ی نگذشته ی خود پناه می برند. درخت ها ریشه در خاک دارند هنوز نگذشته، فقط سرش را زده اند؛ اما باورهاشان را نه. هرگاه زور کندن ریشه را بر خود هموار کنند می توانند زمان را برای این درختان مرده تعریف کنند؛ وگرنه در نظرم فقط از زیباتر دیدن چشمان ما کاسته اند نه از ایستادگیشان. آه که چقدر حرف داشت این تنه ی پل مانند که در دهن من بجا گذاشت. خدایا! چه می شنوم؟ دعوای آوازوار گنجشکک ها؟ بر سر چه؟ نکند صدای ذهنم را شنیده اند و هم ذات پنداری می کنند با پل عابر پیاده ی متفاوت من؟! شاید هم محل اسکان کم دارند و بر سر اندک جای نشستن زور آوازی می کنند؟! نمیدانم! رسم طبیعت در آموزش من چگونه است که همه را به یک باره به حلقوم ذهنم می چپاند تا شاید از یکی چیزی بیاموزم. حال گربه پلنگ نژاد محله مان بماند که با غرور در مقابل من راه می رود و از قد من که هیچ، حتی از چخه گفتنم هم واهمه نمی کند. دراین مورد حکمأ، خود طبیعت هم مستاصل شده. بلاخره گوشه ای روی نیمکتی می نشینم، نیمکتی که در مینی پارکی بینابین دو مرز دو کوچه مستقر است و از بس بر او تکیه نداده اند رنگش با خاک یکسان شده است. نفس عمیقی می کشم تا ذهنم را از صدای طبیعت خالی کنم و به ندای قلبم گوش سپارم؛ اما مگر این خانم قلاده بدست با آن سگ پاکوتاه شیری رنگش می گذارند. آن چنان با هیکل کوچک و بامزه اش با قدرت صاحبش را به سمت علایق خود می کشاند که شک می کنم صاحب کدام یکی است؟! آخر افسار کدام، دست کدام است؟! کی با داشتن کی قرار است لذت ببرد؟ آه، که به قدرت طبیعت فکر نکرده بودم که در لعاب زیر پوستی بشر، او را همه کاره اعلام کند و در اصل خود پادشاهی کند. اصلا قرار نیست از بلاهایی که موجود دو پای سر بر تن، بر سر این طبیعت مظلوم آورده حرف بزنم؛ قراری نبوده و نیست. فقط ذهنم را آزاد گذاشتم تا از قفس تن برهد و بر سر هر که می خواهد بنشیند و بخواند. از حیوان مظلوم نمایی گوید که در واقع او افسار صاحبش را گرفته و هاپ هاپ کنان به لگد کردن سبزه ها می نازد و انتظار لبخند صاحب نمایش در ادامه کارش را لازم دارد. ای خدا! هر موجودی اگر رها شود همین گونه عاصی می شود؟! حیوان و انسان و زمین و آسمان هم ندارد؟! چه توله سگ شیری رنگی که تا شیره زمین را نکشد و صبر صاحب نمایش را لبریز دست بردار نیست؛ چه درخت بی سری که هنوز ریشه در خاک دارد و ابراز وجود می کند و به پاهای من مظلوم نمایی و چه منی که در پی توجیه پل کردن آن درخت هستم و دستم به سگ نمی رسد پیف پیف صاحبش کنم! آه که هرچه باید افسار داشته باشد. ذهن من ببشترش و هرچه باید آزادی داشته باشد ذهن من کمترش. روزم گذشت و در بند ذهنم بودم. هرچند کمی آموزنده و موشکافانه تر، اما همه لذت ها با دربند بودنش، بود شدند. هرکس لذت را مهم تر داند باید پی در بند بودن را بر خود بمالد و هرکس آزادی را محق تر می داند باید تعریفش را از لذت دگرباره از سر نویسد. لذت با آزادی میانه ندارد، لذت در محدودیت است؛ در آزادی با قید و شرط . وگرنه باعصای ایستادگی اش بدرود کند و به زمین نشستنش درود. همه را از طبیعت آموختم نه از کتب دینی و نه از فلاسفه و نه از نیاکان و نه حتی از دل و عقل بی پروایم.
موضوع: "روایت تولیدی"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
مهربان
با عده ای از دوستانِ راوی، عازم موزه ی دفاع مقدس اصفهان، واقع در محدوده غدیر شدیم. خبر از رفتارهای به وضوحِ شهدا با خودم، و کلام قاطعشان نداشتم. در ابتدا، هرآنچه بود؛ شوق بود و ذوق. به مقصد رسیدیم؛ استاد و راوی نیز، حضور بهم رساندند و توضیحات مبسوطشان را، با نمونه های عینی به روح و جانمان مبذول داشتند. خوش گذشت. حتی آن لحظاتی که از شهدایِ تخریب چیِ دهه ی هشتاد سخن گفتند و رسیدند به شهیدی که با یک ترکش که به واسطه ی عمل کردنِ یک مین، بر مغز او نشست و تا عمق قلبش نفوذ کرد و او را به درجه ی شهادت رساند؛ آری حتی آن لحظات هم خوش گذشت و خوش ماند. چرا؟ چون خوشیِ لبخند شیرینشان پس از عمری مجاهدت را در عمق جانمان حس می کردیم. چون حسِ لمسِ چهره ی گلگونشان توسط مولا مهدی را، بر خود متصور می ساختیم و به ناگاه لبخند آمیخته با اشک هایمان را می یافتیم. این خنده ی ما از گریه غم انگیز تر نبود، نه، قطعا نبود. بلکه کاملا برعکس، گریه ی ما با نشاط تر از روحِ شادِ برخاسته از لبخندمان بود. لحظه ها می گذشتند و ما نیز می گذشتیم. از تمامِ بی معرفتی هایِ نسبت به شهدا گذشتیم تا رسیدیم به غرفه هایِ معرفیِ برخی از ادوات جنگی، من جمله، دوشکا و موشک های زمین به زمین و دوربین های دیده بانی و قنّاصه و کِلش و… و دقیقا روبه روی این غرفه، شهدایِ معروفِ به گمنامی، آرمیده که نه، ایستاده بودند و بر ما نظاره می کردند. پنج شهیدِ راست قامتِ راست گفتار. داخل شدم، بر سر یک مزار نشستم و با عمق جان، رو به شهید، گفتم: 《این بار تو بگو حاجتت را، تا من اجابت کنم. فقط بگو》؛ سپس خط نگاهم را، به انتهای سنگ قبر بردم و از بیت شعری که دیدم، حاجت شهید را دریافتم. خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتند و گفتیم از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند تصورم این بود که، حاجتشان روایت گریِ صادقانه از سبک زندگی شهداست _که البته این نیز هست_ اما کمی دقیق تر شدم و به یاد آوردم هفته ی پیش، در پیِ نوشتنِ مقاله ای راجع به شهدا، به سختی این بیت شعر را یافته و برای اتمام حُجت مقاله ام انتخاب کرده بودم. به یاد آوردم که محور مقاله ام، فقط حولِ فرمانده می گشت. پس بار دیگر شعر را مرور کردم و به عمق جانم نگریستم و این بار، حاجت شهید از خود را در اجابتِ از حاجت فرمانده ی زمانم یافتم، امام خامنه ای. در عجبم که این شهیدِ پرآوازه، با چه ظرافتی من را متوجه ولی فقیهم کرد. بله این کار فقط از “شهید” که مصداقی از به ظهور رساندن یکی از اسماء خداست برمی آمد و بس. و در انتها هر آن چه شد عزم بود و جزم…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکار خانم فریبا حقیقی
سهراب، چه قدر این پا و آن پامی کنی؟ مگر چیزی گم کرده ای که سر به هرسو می چرخانی؟ دنبال کفش هایت نباش بیا و این بار پای برهنه همراه شو. کاروان دارد می رود زود باش بیا. عجله کردن کاری مذموم است اما این جا باید عجول بود و دوید. سهراب چشم هارا باید شُست جور دیگر باید دید، می بینی آن جا میان آتش چند بچه نشسته و گریه می کنند؟
می خواهی با آن ها هم کلام شوی و از غصه شان بپرسی؟ نه بی خیال شو بیا حتما برایمان نقش بازی می کنند. چرا مدام دست بر پاهایت می کشی؟ با این پاها باید بسیار دوید و روان شد در پی کاروان پس حساسیت را کم کن. خار و خس و سنگ ریزه که درد ندارد!زودتر راه بیا اگرنه سهمت از همراهی چند تازیانه می شود. گرسنگی و تشنگی دیگر چه صیغه ای است؟
بدو بیا به نیزه ها هم چشم نداشته باش شاید هذیان و توهم درد و خستگی راه است و فکرمی کنی سرها بر نیزه ها سوارند! سهراب، مسافران را با سلام و صلوات پیشوازی می کنند. تو می دانی حکمت خاکروبه و ناسزا در شهری بزرگ چون شام چیست؟
شاید ادیبانشان به اشتباه برایشان شعر و شرف سروده اند! شاید هم ناسزا ها را نشنیدی! بیا خرابه ای را نشان کرده اند تا شب در آن جا بیتوته کنی و آرامشی داشته باشی و سگان و درندگان آزارت ندهند را ببینیم… سهراب، چرا چشم هایت میزبان خواب نمی شوند؟ حتما ضجه و گریه این کاروان نمی گذارد بخوابی؟ چه مردمان کم تاب و توانی هستند اینان واقعا مگر از دست دادن پدران و برادران ضجه و ناله دارد؟ در شعرت از تب گفته بودی، بیا دستانت را بر پیشانی این دختر بگذار و ببین واقعا تب دارد یا باز هم نقش بازی می کند؟ در میان تب و گریه هایش از پدر می گوید و عمو. آیا تو می شناسی آن ها را؟ برای دختر تحفه ای آورده اند بیا با هم ببینیم چیست. من که باور نمی کنم این همان پدر باشدکه لباس رزم بر تن داشت و شمشیردر دست! او یاران بسیار و دوستان بسیاری داشته، چرا امروز سرش میهمان تشت و بدنش میهمان دشت شده؟
حتما یارانش او را تنها گذاشته اند و دوستانش او را فراموش کرده اند. سهراب، بیا و این بار شعری برایم بنویس که عشق و عاشقانه هایش این گونه باشند. برایم از ظلم هایی بنویس که باورشان سخت است. بیا از خواب عمیق دختری بنویس که به جای پدر، سراو را در آغوش می گیرد و آرام می شود. برایم این بار شعری بنویس که چاک چاک شدن قلب یک مادر، یک خواهر و یک عمه را برایم به تصویر بکشد.
ارزان و گران شدن دل خوش را این بار جور دیگری خریدار باش و برایم خط به خط تصویر کن. سهراب، هنوز دنبال کفش هایت می گردی و هنوز به مهتاب بد می گویی در وقت تب و بیماری؟ سهراب خاموشی تو مرا سخت حیران و متعجب می کند، حرفی بزن…
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکار خانم فریبا حقیقی
شانه در میان موهای دخترم بالا و پایین می رفت و موج رقصان موهایش در هوا می تابید. دخترم ناز می کرد و می گفت: _ موهایم را آهسته تر شانه بزن و بعد برایم بباف . بوسه ای بر پیچ و شکن موهایش کردم و گفتم: چشم هرچی تو بگویی. آهسته تر شانه می کشیدم و در فکر بودم که رقیه برای پدر و عمو چه نازهایی که نمی کرده و نازدانه خیمه امام بعداز غروب عاشورا چه حال و روزی داشته. تصورم را با خیال همراه کردم و آشفتگی دل و دیده و موهایش را می دیدم اما چه سود و چه حاصل؟ قدم به قدم همراهش تا سرزمین شام روان شدم و همان جا در میان خرابه بیتوته کردم و خون می گریستم, ازغریبی و مظلومانه بودن. اگر زبان شامیان غیر از زبان عرب بود که التماس های دختران را نمی فهمیدند؟ اگر دین شامیان غیر از اسلام بود که بر قبله اسیران می خندیدند؟ آری, شاید زبانشان فقط به شایعه و دروغ معنا شده بود و قبله شان به خود خواهی و نادانی چرخیده, که در کوچه های شام تنهایی و غربت جای گرفته و اشک و حزن بر در و دیوارش نشسته. تصور این که دختر، غم بر چهره ببیند برای پدر و مادر سخت و غیرقابل تصور است; پس حتما فراتر از غم و اندوه دختر و عزیزتر از دختر برای پدر بوده که زنان و کودکانش را فدای آن کرده. به کنار دختر برگشتم؛ درحالی که امان چشمانم از اشک بریده شده بود. عجبا بر حال زینب کبری(س) و امام سجاد( ع). من در کربلا و در کنار مردان و زنان تاریخ ساز نبودم اما چشم و دلم با شانه کردن موهای دختر سه ساله ام به تلاطم افتاد و آنان که حضور داشته اند چگونه تحمل و باور بر حادثه بزرگ داشته اند؟
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکار خانم فریبا حقیقی
رفیق فقط پول توی جیب است. حرفی که مادربزرگ خدا بیامرزم همیشه می گفت.
اما من به این حرف اعتقادی ندارم. رفیق فقط چند دستمال کاغذی و تسبیح و یک مفاتیح. رفاقت های من و این چند قلم کالای ساده خیلی بیش تر از رفاقت های پول و جیب برایم معنا پیداکرده.
شده وقت هایی که پولی در جیبم نبوده اما تسبیح مرا رها نکرده و وقتی چشم هایم به ناگواری های روزگار تَر می شود، فقط دستمال کاغذی های سفید یاورم می شوند و تنهایم نمی گذارند، یا حتی وقت هایی که آشفته از احوال دلم می شدم؛ قایقی به نام مفاتیح الجنان به یاری ام می شتافته و آرامم می کرده.
رفقا هرکدام روز و روزگار و دلیلی برای رفاقت دارند و انقضای دلیل و روزگارشان که فرا می رسد، سهم دل ما دوباره تنهایی و بی کسی می شود اما!
رفقای من هیچ گاه مرا تنها نگذاشته اند و هیچ گاه از من گِله ای نکردند که چرا زود رفتم و چرا دیر آمدم؟هرگاه به دامانشان پناه بُردم مرا در آغوش گرمشان گرفتند و پناهم دادند.
آخرین نظرات