موضوع: "حجاب وعفاف"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
دوستی داشتم که دوران دانشگاه، سرطان مادرش را گرفته بود.
چادر من او را به یاد مادرش می انداخت
می گفت: راه رفتن در کنار تو مرا آرام می کند،
چادرت مادرم را برایم تداعی می کند
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثرولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
دشمن كارش را خوب بلد است. مى تواند زشت ترين ها و سياه ترين ها را به زيباترين و جذابترين روشها عرضه كند. مى تواند آنقدر پليدى ها را رنگ و لعاب زيبا دهد كه ظاهر دلفريبشان خبر از ذات سياهشان ندهد. خوب مى تواند از ظلمت ها و تباهى ها، دنيايى دوست داشتنى، جذاب و دلفريب بسازد. خوب مى تواند زشتى ها را كادو پيچ شده هديه دهد.
اصلا مگر مى توان بدون رنگ و لعاب، در تبليغ سياهى هايى همچون فساد و بى بند و بارى، بى نمازى، مشروب خورى ، سگ بازى و هزاران پليدى ديگر موفق بود؟ دشمن اين را خوب مى داند و خوبتر عمل مى كند!
اما افسوس و صد افسوس كه ما زيباترين ها و نورانى ترين ها را به بدترين شكل تبليغ كرديم. آنقدر ناشيانه در تبليغ سپيدي ها گام برداشتيم كه از خودمان و آن همه سپيدى، رد پايى سياه بر قلبها باقى گذاشتيم. نماز و روزه و بندگى، حجاب و حيا و عفت نور است، نورى كه فطرت ها به آن متمايل است؛
اما تبليغ و ترويج آن را بلد نبوديم. سپيدى ها و زيبايى ها را درون جعبه اى سياه و بد منظر گذاشته و عرضه كرديم. اصلا مگر ترويج نور و زيبايى به زور و خشونت احتياج دارد؟ ما اين را ندانستيم و قافيه را باختيم!
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ:
سرکارخانم فائذه محمدی
فاطمه؟ فاطمه؟؟!!!؟ چه سري درون اين كلمه نهفته است كه عرش را به لرزه در مي اورد؟
به راستي تو كه بودي فاطمه؟
نه!بهتر است بگويم كه هستي فاطمه؟
اين روز ها نامت بر زبان ها جاري است.
سخن از تو و چادر به خاك و خون كشيده ات به ميان است.
تو و چادر خاكي؟
تو مگر دختر رحمت للعالمين،پيام اور صلح و زيبايي جهانيان نيستي؟
تو و چادرِخوني؟
مگر همسر علي،آيينه ي عدالت و حق نيستي؟
مگر مي شود اين تناقض ها عرش را به لرزه در نياورند؟
و
صداي شيون دختر رسول خدا،همسر علي
ميان در و ديوار، آسمان و زمين را عزادار نكند؟
واي بر عالميان
بوي عطر ياس به مشاممان مي رسد!
چادرت را خاك و خون گرفت
چشم ما را نيز…
فاطمه جان
اين روز ها همچنان بوي خوني شدن و صداي قدم هاي نامحرمان بر روي چادرت مي ايد و ادامه پيدا كرده است
خبر ميرسد عده اي از دختران سرزمينم، عروسك خيمه شب بازي عمر ها و ابوبكر ها شده اند
فاطمه جان تاريخ در حال تكرار شدن است
اما…
اما در همان سرزمين دختران و زناني هستند كه تا پاي جان حرمت چادرت را نگاه داشته و هروز خون غيرت دفاع از يادگارت(چادر)بيش از پيش در رگ هايشان ميجوشد تا شايد بتوانند
كمي
فقط و فقط كمي ,مرهمي بر زخم هاي به دل مهدي ات نشسته باشند
اين دختران و زنانِ مدافع يادگارت
ارام نخواهند نشست اي مادر حسين
ايستاده اند چون كوه اي مادر زينب
باشد كه لبخندت،جاودانشان كند اي مادر حسن
صلي الله عليك يا فاطمة الزهرا
تا آخر پاي مادرمان مي مانيم
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت:
سرکار خانم صفورا صیرفیان پور
چشمهايشان در هم گره خورده بود و براى روبرگرداندن و خود را به نديدن زدن دير شده بود. عاطفه بود! صميمى ترين دوست دوران مدرسه اش. چند سالى مى شد كه او را نديده بود. بعد از اينكه در دو دانشگاه مختلف قبول شده بودند، بجز چند تماس تلفنى آن هم همان اوايل، ديگر خبرى از او نداشت. دوست نداشت عاطفه او را با آن سر و وضع ببيند، اما چاره اى نبود. عاطفه هم از ديدن او با آن لباس و قيافه جا خورد، اما به روى خود نياورد و با روئى باز او را در آغوش گرفت.
صندلى كنار دست عاطفه در اتوبوس خالى بود. پهلوى او نشست، مثل آن سالها كه هر دو روى يك نيمكت بغل دست هم مى نشستند. عاطفه هنوز همان عاطفه بود، فقط كمى بزرگتر و خانمتر شده بود. درست مثل آن روزها، قرص زيباى صورتش را با چادر قاب گرفته بود. صورت ساده و بى آرايش، چشمها و لبخند عاطفه، بناگاه آينه اى شد كه او توانست گذشته نه چندان دورش را در آن ببيند.
چقدر از آن گذشته فاصله گرفته بود و اين را امروز با ديدن عاطفه فهميد. انگار كه ديدنش تلنگرى بود كه او را از خواب بيدار كرد. سعي كرد دستهايش را كه با ناخن مصنوعى و آستينهاى كوتاه جلوه گرى مي كرد، قايم كند. اما صورتش را چه مي كرد؟ كمي كه به خود مسلط شد، شالش را كه يله روى موهاى بلندش رها شده بود جلو كشيد و آهسته دستمالى از كيفش در آورد تا در فرصتى مناسب لبهايش را كم رنگتر كند. تا به حال اينقدر احساس خجالت و حقارت نكرده بود.
حرفهايشان گل انداخته بود، اما او درست نمي فهميد چه مى گويد و چه مى شنود. ذهنش درگير شده بود. اگر امروز عاطفه را نديده بود، شايد به اين زودى به ياد نمى آورد كه روزى چادر به سر داشت، سر صف صبحگاه قرآن مى خواند و در نماز جماعت مدرسه فعال بود. كى اينقدر عوض شده بود كه خودش هم نفهميده بود؟
بعد از دو سه ايستگاه عاطفه خداحافظى كرد و پياده شد و او را با هجوم افكار و خاطرات تنها گذاشت.
يادش آمد اولين بار ترم دوم دانشگاه بود كه چادرش را برداشت، به بهانه انداختن كوله پشتى. كتابهاى سنگين دانشگاه را فقط كوله تاب مى آورد و از نظر او كوله با چادر مناسبتى نداشت. ترمهاى بعدى، يواش يواش مقنعه اش را عقب كشيد و دستى هم به صورتش برد تا از قافله عقب نماند.
و امروز آنچنان عوض شده بود كه آرايش دائم و ناخنهاى مصنوعى رنگ به رنگ مجالى براى وضو به او نمى داد و كم كم نماز خواندن هم از سرش افتاد.
آنقدر غرق در افكارش بود كه ايستگاه را رد كرد. ايستگاه بعدى از اتوبوس پياده شد و در پياده رو شروع به قدم زدن كرد. براى رسيدن به خانه عجله اى نداشت، هميشه در حال قدم زدن بهتر فكر مى كرد!
آخرین نظرات