ای فرزند آدم بنگر چه بودی و چه شدی؟؟؟
موضوع: "متفرقه"
هر وقت میخواستیم برویم خانهی مادربزرگ از خیابان جامی میرفتیم.
یک روز پدرم گفت امروز میخواهم از خیابانی که تازه تاسیس شده بروم.
به خیابانی که پدرم میگفت رسیدیم:
«خیابان آیتالله زاهد».
خیابان جدید کمی پیچ و خم داشت ولی مسیر ما را خیلی راحت کرده بود.
از آن به بعد، همیشه از همان مسیر میرفتیم و همین شد که اسم خیابان توی ذهن من ماند.
هر وقت مسیرمان از آن خیابان بود، فکر میکردم آیت الله زاهد چه کسی بوده که اسمش را روی خیابان گذاشتهاند.
این سوال توی ذهن من ماند تا روزی که آقای برقیکار، استاد تفسیرمان گفتند چند جلسه به جای من خانم زاهد سرکلاستان میآیند. جلسه امروز و فردا شد تا بالاخره دیروز برگزار شد.
خانم زاهد خانمی مودب و خوش صورت بودند که بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک بچههای کلاس دست دادند و برای آشنایی بیشتر حضور و غیاب کردند.
قبل از شروع بحث کلاس از رشتهی تحصیلیشان سوال کردم. حرف به خانوادهشان رسید که گفتند:
من دختر آیتالله زاهدم.
خیابانی نزدیک مسجدسید هست که نام پدر مرا روی آن گذاشتند.
پدرم انسان شریفی بود. وقتی فوت کرد شاگردانم به من گفتند چرا در مورد پدرتان برای ما صحبت نکردید. پدر خیلی دوست داشت که من وارد حوزه شوم. من هم بعد از سیکل آمدم حوزه. خیلی تشویقم میکرد که درسم را بخوانم. همیشه میگفت دوست دارم بانوامین شوی.
خیلی وقتها هم خودش درسم میداد. مسجدی که برای نماز و سخنرانی میرفت نزدیک همان خیابانی است که نامش را رویش گذاشتند. همیشه هم از کوچه پس کوچهها میرفت.
مسیر طولانی بود. برادرانم میگفتند چرا اجازه نمیدهید شما را با ماشین ببریم؟ سنی از شما گذشته، اذیت میشوید. پدر میگفت:
_ پیاده که بروم مردم مرا میبینند و سوال شرعیشان را میپرسند. مردم هنوز خیلی چیزها را نمیدانند.
تا روزی که پدرم به رحمت خدا رفتند.
روزی شهردار آمد پیش ما و گفت میخواهم این کوچه پس کوچهها را خیابان کنم و اسم پدرتان را روی آن بگذارم. پدرتان خیلی به گردن من حق دارند.
بچه که بودم روزی حوصلهام سررفته بود و دم در خانه ایستاده بودم. پدرتان مرا دید، به من سلام کرد و گفت اگر حوصلهات سر رفته شب که پدرت آمد خانه بگو تو را بیاورد مسجد. آن شب به مسجد رفتم و حمد و سورهی پر غلطی خواندم و از پدرتان جایزه گرفتم.
این شد که پای بند مسجد شدم. حالا هم میخواهم اسم این خیابان را به نام پدرتان نام گذاری کنم:
چند وقت پیش با بچه های حوزه سطح دو، به باغ بانوان رفتیم.
یکی از بچه ها با مادرش آمده بود. مادر جوانی داشت .
زینب دوستم، کنار من آمد و با صدای آرامی از من پرسید:
_اون مادرشه؟
با خنده جواب دادم:
_آره، حالا چرا یواشکی می پرسی؟ نکنه قضیه پلیسیه؟
_ گفتم یه وقت خواهرشه، بعد ناراحت بشه.
ذهنم پر کشید به دو هفته پیش.
با دوستانم به عطاری نزدیک حوزه رفته بودیم. پیرمردی که به او دکتر می گفتند روی صندلی نشسته بود و به سوال های مشتریانش جواب می داد.
منتظر ماندیم تا نوبتمان شد، دوستم جلو رفت و گفت:
_ دخترم ریزش موی شدید دارد.
پیرمرد کمی از خصوصیات ظاهری دختر دوستم پرسید در آخر هم گفت:
_ چند سالشه؟
دوستم جواب داد:
_ دوازده سال
دکتر را نمی دیدم. حوصله ام سر رفت؛ از پشت دوستم سرکی کشیدم تا او را ببینم.
دکتر من را دید و پرسید:
_ایشون دخترتون هستند؟
دوستم با تعجب برگشت و نگاهی به من انداخت گفت: نه آقای دکتر
خنده ای که نزدیک بود روی لبم بیاید را جمع کردم و قورت دادم .
بنده خدا دوستم!
پنج سال از من بزرگ تر بود و این بار دوم بود که فکر می کردند مادر من است.
بار قبلی هم در مهد کودک نشسته بودیم که یک نفر دیگر هم از او پرسید که من دخترش هستم یا نه.
با فاطمه زودتر از او، از مغازه بیرون زدیم فاطمه گفت:
_ بی انصافی می کنن بهش نمی خوره یه دختر همسن تو داشته باشه دیگه
خندیدم و گفتم
من خوب موندم اون که سن خودش نشون میده.
از فکر عطاری بیرون آمدم و توی دلم گفتم:
_ کاش بقیه هم کمی مثل تو مراعات بقیه را می کردند.
و گاهی دلت چه تنگ می شود برای نیمه دیگرت
دلت می خواهد بدانی کجاست؟
چه می کند؟
حال و روزش رو به راه هست؟
آیا او هم همانند تو به بودنت در کنارش احتیاج دارد یا نه؟
عزیز دلم نازنینم که نمی دانم در کجا مشغول دفاع و جان فشانی هستی و کجا سر بر سجده می نهی
اما بدان بسیار دل تنگت هستم
دل تنگ آغوش امنت برای گریه های شبانگاهیم
عزیز جانم، بوی بهار مشامم را نوازش می دهد
اما قلبم می تپد برای پر شدن از عطر پیراهنت
دوریت سخت است…
دیگر خیابان های این شهر با تمام زرق و برقشان بدون تو آرامم نمی کند
وجودم گرمای تو را می طلبد…
اما برای رسیدن به بهترین باید از بهتر گذشت…
و من یادگاریت را به امید لبخند رضایت بابا مهدی(عج) با تمام وجود می پرورانم
این فسقلی همانند خودت پر جنب و جوش است لگد می زند
و تو 1000 کیلومتر دورتر از ما برای دفاع از مظلومان و بی پناهان دست بر خشاب می بری …
می دانم هر بار که انگشتانت ماشه را فشار می دهند و تیر شلیک می شود جانت هزار باره از کالبد جدا می گردد..
گفته بودی اگر من رضایت ندهم فدایی نمی شوی
و در این آخرین سجده، به عشق مادرت خانم فاطمه زهرا(س) که هدیه ایشان به من بودی از تو می گذرم…
می گذرم تا بدانند مذهبی ها
عاشق ترند
می گذرم تا با سربلندی و با افتخار من بشوم همسفر مسافر بهشت…
می گذرم تا وقتی ثمره عشقمان پا
به دنیا نهاد بگوید بابایی فدایی عمه سادات(س) شده
بابایی موجب سر بلندیمون شده…
می گذرم تا رهبرم را آسوده سازم که اگر عاشورا به پاست
وهب و هانیه ها هم هنوز هستند و خواهند بود
عزیزجانم می سپارمت به آغوش خدا
شهادتت گوارای وجودت…
خداوند عاشق ترین عاشقان نسبت به بندگانش است.
پس دل را به خداوندی بسپار که مهربانیش در حد و مرز عقل تو
نمی گنجد…
او که ارحم الراحمین است و بهترین خیر و صلاحت را رغم می زند…
نگرانی هایت را از دل بیرون کن
که دل حریم خداوند است.
دستان دل را بده به دستان باد تا با هوهوی خویش ببرد
به عمق آسمان ها…
و آرامش را از طبقه هفتم برایت به ارمغان بیاورد…
آرامش چیزی جز ، به اعتماد به خداوند منان نیست.
و این حاصل نمی شود مگر با
واسطه گری مقربان درگاهش
که در صدرشان مادر سادات
خانم فاطمه الزهرا(س)است.
و بعد توکل…
وقتی توکل میکنی یعنی قلبت را سپرده گذاری کرده ای برای سرمایه محبت مهربان ترین مهربانان .
آخرین نظرات