|
|
آرشیو برای: "اردیبهشت 1397"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی سر کلاس استاد از وجود اَیادی شیطان سخن می گفت و من دنبال عینیت آن می گشتم. با خودم می گفتم: شیطان با آن همه قدرت و قَسَم و همکار هم جنس، چه کاری به کار آدمیان از بهشت رانده شده، دارد؟انسانی که از خاک… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی برای رسیدن به خیابان اصلی، از خیابان فرعی یا بهتر بگویم کوچه باغ شهید بهشتی نژاد باید گذشت. چند باری که تنها از آنجا می گذشتم، صداهای نامفهومی را می شنیدم. آن روز سرعت قدم هایم را کم تر کردم و به اطراف… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان _ ساعت دو بعد از ظهره هادی، پاشو دیگه. _ مامان بزار یکم دیگه بخوابم. مامان کیه همام، پاشو با هم پلی بازی کنیم. _مامان کجاست؟ _ چیکارش داری تو آشپزخونه است داره افطاری درست می کنه. _ الان که زوده _ آخه عصر باید بره… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثرولایت: سرکار خانم زهرا سادات افضلی - لبخندبزن. یکم بیشتر. عه، مسخره بازی در نیار علی!! چشمکی می زنی. پایت را روی تخته سنگ بزرگی که کنارت قرار دارد می گذاری. آرنجت را روی زانویت تکیه می دهی و دستت را تکیه گاهی برای چانه… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی روی صندلی بانک در انتظار اعلام شماره ام و باجه بودم. پشت سر من گوشی یکی از مشتریان به صدا درآمد، سلام و احوال پرسی گرم با طرف مقابل آن هم با صدایی تقریبا بلند من را کنجکاو گوش کردن به صحبتشان کرد. نمی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم کوثر محمدیان ماهی قرمز داخل تنگ، مدام چرخ می زد. با سرعت از عمق آب به بالا می آمد و شیرجه ای کوچک می زد. گاهی بی حرکت می شد و به بیرون زل می زد. طوری خشکش می زد که حسرت را می شد از نگاهش فهمید.… بیشتر »
(((تو))) رمضانِ دلِ مني…. بايد روزه ي سكوتِ نبودت را بگيرم (اللهم عجل لوليك الفرج) بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع به نام ایزد دانای خوش الحان دلم خواهد روم به مرز دلیران همان جا که مردان دلیر داره هزار ان کالای بی رقیب داره یک دنیا صفا ومعرفت داره بهر ز دنیای محبت راه داره زهر گوشه بنگر رنگارنگ داره چون نام… بیشتر »
هر روز عصر موعد کلنجار رفتن من با پسر نوجوانم بود، موضوع بحثمان هم جمع کردن و شستن جوراب هایش بود. آنروز عصر دیگر خونم به جوش آمده بود و با عصبانیت گفتم: _ دانیال جوراب هایت را جمع کن و بگذار دم حمام . او هم به رسم نوجوانی و پسر بودن گفت: _مامان ولش… بیشتر »
نزدیک موسسه که رسیدم وجیهه را دیدم که قدم زنان حرکت می کرد در حالی که سرش را به طرف درخت توت همسایه که از دیوار پایین آمده بود چرخانده بود. گفتم: _ سلام فکرنمی کنی کلاس دیر شده؟ نگاهش از درخت توت به طرف من برگشت و گفت: _ سلام (وای اگه بدونی چقدر… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور ديشب درهاى آسمان را به روى بندگان گشوده اند، شيطان را به بند كشيده و دست و پايش را بسته اند، صداى ناله اش عرش را پر كرده است. درهاى بهشت را باز و درهاى جهنم را بسته اند. خداوند آغوش… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فریبا حقیقی انگشتان ظریف دخترم در دستم بازی می کردند و صدای مداومش در گوشم می نشست، مامان از اون حباب ساز بزلگا برام بخر که یه عالمه حباب میده، مامان، مطهره یه قرمزش رو داره که یه عالمه حباب داره. من هم با لبخند… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان - بابا برو به مامانی بگو، سفره رو بندازه. - برای چی بابایی؟ - عزیز بابا، سفره رو برای چی می ندازن؟ برای اینکه غذا بخوریم. پس بدو برو کمک مامانی. _ ولی بابا تو هیئت هم سفره انداختن! _خب؟ _خب اونجا غذا خوردیم دیگه. من… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان - چیه خانم به چی زل زدی؟ _ به شاهنامه ای که تو دستتونه. _هه، نکنه حق ندارم اینم دست بگیرم! چی شده از گیر دادن به حجاب رسیدید به ابیات فردوس پارسی زبان؟ - نمی دونم چه جسارتی بهتون کردم که، مستحق این طرز برخورد شما… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان _آاااای کنیز زاده مگر رخت می شویی که این چنین چنگ می اندازی و کمرم را می چلانی؟ تو برو کنیزی ات را بکن، کار بزرگان با بزرگان است. و با سر قلیانش کسی دیگر را نشان کرد و هوار کشید: _《هوووووی گیس بریده نزدم بیا، و با… بیشتر »
حباب بزرگ بودن و بزرگی را با یک خَم ابرو می توان ترکاند و بر باد داد. این اشارات و نشان ها به زمان و روزگار خاصی معطوف نمی شود، بلکه در تمام ادوار می چرخد و رَد به جا می گذارد. از نیروگاه وجودی عالمان دوران ِشاهی، که هیچ جُز خوش گذرانی و عیاشی نمی… بیشتر »
تقویم را باز می کنم و به دنبال مناسبت روز می گردم. امروز ۲۴ اردیبهشت روز لغو امتیاز تنباکو به فتوای آیت الله حسن شیرازی (ره) است. تلفن همراهم را بر می دارم و چرخی در اینترنت میزنم. حدود بیست و خرده ای سال پیش آیت الله میرزای شیرازی با یک فتوا… بیشتر »
چند وقتی بود فشار کارخانه و کار بیرون و درس و تحقیقات روحیه ام را ضعیف کرده بود. حتی روزی که برای تفریح به باغ پدربزرگم رفته بودم هم به فکر عکس وبلاگ و کانال بودم. فکر کار یک لحظه هم مرا رها نمی کرد. روحیه ام خسته شده بود آن قدر حساس شده بودم که با هر… بیشتر »
دیرم شده بود. پاتند کردم‘ نگاهی به سمت چپ انداختم . مثل همیشه شلوغ بود و عده ای چادر به سر کشیده و حاجت خود را خواهان بودند. عده ای برای مریضی که داشتند‘ عده ای برای مسئله ازدواج و عده ای….. سلامی به شهید محمد رضا تورجی زاده کردم و داخل مجموعه ی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان خوشحال بودم که بلاخره بعد از وققه چند هفته ای، فعالیت هایم را از سر می گیرم. زیرا جابجا کردن خانه، برنامه هایم را، تحت تاثیر قرار داده بود. بعد از یک ساعت طی مسیر، به در ورودی موسسه رسیدم چند لحظه ای مکث کردم، و… بیشتر »
طراح: فائذه محمدی بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور اردیبهشت است، بهشت اصفهان. هر روز صبح که از خانه بیرون می زنم و پیچ کوچه را رد می کنم، به مادی که می رسم، بوی یاس امین الدوله مشامم را پر می کند. اگر نم بارانی هم زده باشد که با بوی… بیشتر »
این روزها رسوایی قلبم را نمی توانم پنهان کنم، آهنگ خیال به هر سو نواخته می شود و می کشاند خیال را بدون افسار به دنبال خود. خسته ام از این لگام گسیختگی خیال و وهم. روز شمار آرزوها, تعطیلی و آدینه ای ندارد و سخت می گذرد. شبانه های بدون ماه, و روزانه های… بیشتر »
امروز باران خیابان های شهر راتطهیر کرد کمکم کن من هم مانند باران مصداق صفت طاهره تو شوم بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور دوستی داشتم که دوران دانشگاه، سرطان مادرش را گرفته بود. چادر من او را به یاد مادرش می انداخت می گفت: راه رفتن در کنار تو مرا آرام می کند، چادرت مادرم را برایم تداعی می کند بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان (تق تق) صدای کوبیدن در به گوشش رسید‘ چندین سال بود که صدای در را، این موقع روز نشنیده بود. با آن جسم فرتوت و روسری سفید که صورت چروکیده اش را قاب گرفته بود‘ به سمت در رفت . نگاهی به سر و وضع خود کرد؛… بیشتر »
تلخی در این دوره شده شان و کلاسی خاص. چای، قهوه، شکلات تلخ. چه هیجانی دارد مزه تلخ بر دهان. اما به راستی تلخی بایدها و نبایدهای خداوند بر دوش انسان نیز همین گونه کلاس دارد برای جویندگان شان و کلاس؟ بیشتر »
آخرین حلقه سیب زمینی برشته و طلایی را روی دیس چیدم و بلند اعلام کردم: _ هرکی ماکارونی با ته دیگ می خواد، بیاد سر سفره. بچه ها با ذوق به طرف سفره آمدند. سفره را پهن کردم و فوری نمک دان و لیوان ها را در سفره گذاشتم، اما با تکان دست من لبه لیوان به لیوان… بیشتر »
سال 95 بود که دعوتمان کردند و گفتند: - بجای این که مطلب کپی کنید تولید محتوا کنید. جلسه پشت جلسه, سخنرانی پشت سخنرانی. بلاخره تابستان شد و کلاس روایت نویسی با حضور خانم حسینی برگزار شد. کلاس خیلی خوبی بود با اشتیاق سرکلاس ها حاضر می شدم و تکالیف آن را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان چند سالته؟! #شهید_محمود_کاوه از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛ . در سن۲۱ سالگی فرمانده لشگر ویژه شهدا فرمانده ای که گروهک های ضد انقلاب برای زنده و مردهی او جایزه تعیین کردند… و عاقبت در سن… بیشتر »
نزدیک غروب بود. باد شدیدی میوزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل میدادند و سوار میشدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان #غربت_امام_زمان(عج) میخوای برات از غربت امام زمان بگم؟؟ بگم چقدر غریبه!!!؟؟؟؟ من کیم ؟من چرا بگم ؟ مولا امیرالمومنین درغربت امام زمان می فرماید : و صَاحِبُ هَذَا الْأَمْر ِهو الشَّرِيدُ… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان در خانه را بهم می زنم و به سمت مسجد روانه می شوم. در مسیر جمعی از دانش آموز را می بینم که با شوخی و خنده در حال گذر از مسجد هستند. به ناگاه خاطره ای از سال ها پیش برایم تداعی می شود، در دبیرستان که بودم همیشه صدای… بیشتر »
شاعر: الهام ملمعی عشق تبعيض نگاه همگان در من و توست خاطراتي به بلنداي زمان از من و توست باورم گشته كه تو جاني و جانان مني حاصل عشق همين نكته ميان من و توست مرگ تعبير سراييست كه تنها باشي غم بي همنفسي راز زوال من و توست ره صد ساله كه گويند همين يك نظر… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان بسـم رب الشهـــــدا امروز باز هم روز وصال یاران است… امروز باز هم دلم هوس پریدن دارد… غم دوری از شهدا دلم را به تلاطم انداخته است‘ امروز به دیدارشان میروم. بعد از ورود به گلستان و سلامی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور منتظرانت، شهر را برايت ريسه كشيده و چراغان كرده اند. كوچه ها و خيابانها رنگ ديگرى به خود گرفته است. همه جا شربت و شيرينى پخش مى كنند. همه به هم تبريك مى گويند و همه چيز در ظاهر نشان… بیشتر »
خسته ام از این روزهای تکراری. خسته ام از آویزان بودن میان آسمان و زمین. این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. دلم یک وجب زمین آباد و چند جرعه هوای پاک می طلبد، چرخشی بر خلاف دوران به زیر سایه های آسودگی می جوید. انگار در گوری سرد و تنگ خوابیده ام، فراخی و… بیشتر »
صداي پاي سپيده دم مي آيد… ساعت شهر به وقت توست..!!! گلدسته ها اذان تورا مي گويند!!! و فرشته ها تورا تسبيح مي كنند… بيا تا همه نمازمان را به نيت آمدن #تو اقامه كنيم… بيا تا با تو #رستگار شويم #اللهم_عجل_لوليك_الفرج نويسنده:رستگار.م بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع یک شب جمعه طی شد و تو نیامدی دیده به دیده هم رسید نیامدی ای گل نرگس نگاه فاطمه دل پر حسرت صدا نیامدی. جان زبرم چون شده نیامدی آه ز سینه در شده نیامدی بار دگر مانده ام در پس دنیای زوار نیامدی رو کنم… بیشتر »
عصر شد و موقع نق زدن دخترم، مدام می گفت بریم خونه بابا محمدآقا (پدرخودم) می گفت: _ (بابا داله خونه شـون رو قشنگ می کنه بریم ببینیم) نتوانستم جلوی حس کنجکاوی دخترم برای دیدن بنایی را بگیرم و با هم رهسپار خانه پدر شدیم. پدرم حیاط خانه را تعمیر می کرد،… بیشتر »
جوان است و جوانه زدن. جوانه زدن و قد برافراشتن، یا جوانه زدن و خزیدن و خشکاندن؟! جوانی است و برچرخش خورشید روان شدن، جوانی است و بر حزب باد چرخیدن. زمانی بود که جوان و بوی قرمه سبزی با هم عجین بودند اما! این روزها بیش تر بوی قلیان و سیگار به دنبال جوان… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع ای نوردیده حسینم ای ارباب جوانم در نهایت پاکی، دل به اصولی بستی که سراسر حکمت بود و کاش بودند کسانی که این اصول عالم تاب را درک کنند کم یابند مرا نیز در رهرو راهت قرار ده که سراسر نیاز و دل،… بیشتر »
جمعه شب باصدای مهیبی از جای جستم. باد، رخت آویز را بر شیشه می کوبید، به سرعت به بالکن رفتم؛ رخت آویز را از چنگ باد نجات دادم. به اتاق خزیدم و پشت پنجره به تماشای تکاپوی دلهره آور باد ایستادم. آسمان که از غروب گرفته و غمگین بود، این بار با کمک باد عقده… بیشتر »
١٨ ،٢٢ ،٢٥ ،١٦ و حتي ١٤ با خود مي گويي اين عددها ديگر چيست؟ نه؟! اين عدد ها را امروز حين قدم زدن ميان قبور شهدا مي ديدم… روي عكس ها يشان نوشته بود… آري سنشان بود… سن!!! … تعداد گردششان به دور خورشيد! اما گردش حقيقي آن ها به دور… بیشتر »
داخل مغازه شدم، سایزم راگفتم و از فروشنده خواستم شلواری برایم بیاورد. وقتی از پرو بیرون آمدم فروشنده شروع به تعریف از کالایش کرد، در آخر هم گفت این شلوار کار ترکیه است. شلوار را روی میز گذاشتم و گفتم: _ پس یک کار ایرانی بیاورید. چشمانش گرد شد خندید و با… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور باران هاى دير هنگام اين روزها مرا به ياد تو مى اندازد، آقاى من! سالى كه گذشت، گل ها و درختان و پرندگان شهرمان، زمستانى خشك را در حسرت باران و برف سپرى كردند. درختان، نا اميدانه ريشه… بیشتر »
مدتی بود دنبال کفشی می گشتم که هم زیبا باشد و هم قیمت مناسبی داشته باشد. اصلا به راحتی و دوامش هم فکر نکرده بودم. بعد از مدت ها گشت و گذار، بالاخره چشمم یک جفت کفش را گرفت. واقعا زیبا بود. به مادرم گفتم: _ (مامان من همینارو میخوام) از همان هایی بود که… بیشتر »
پیاده روی بعد از باد و باران بهاری، چقدر آرام بخش و دلنواز هست. وقتی در پیاده رو آهسته قدم می زدم و هوای بهاری را تا اعماق جان می سپردم، چشمم به شکوفه هایی افتاد که بر زمین ریخته بودند، شکوفه هایی که مغرورانه به گُل نشستند اما تاب باد و باران نیاورده و… بیشتر »
به محض این که به خانه رسیدم به سمت دستشویی رفتم. خواهرم با صدای بلندی گفت: _آب قطع شده. بی خیال شستن دست هایم شدم و سر سفره نشستم. مادرم گفت: _ همیشه یک دبه آب ذخیره می کردم ولی امروز حتی یک بطری آب داخل یخچال ندارم. پرسیدم: _تازه آب قطع شده؟ جواب داد:… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع چنان مدهوش تو هستم که هر لحظه دلم سوی تو پر می کشد. ای همه دار و ندارم از کودکی جانم را با اسم تو پروار داده اند. تو آن اربابی که من کنیز, ملتمسانه تو را می جویم. ای درمان دردم, ای آرام دهنده قلبم,… بیشتر »
روز سیزده رجب بود همان روزی که مردم به روز پدر می شناسند. وسط یک عالمه کار و عید و دید و بازدید که بنایی هم وسط آن بل بشو، قوز بالا قوز شده بود، مانده بودم که چه هدیه ای برای پدرم بگیرم. رسما چند روز را خانه عمو کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم. از… بیشتر »
|
|
آخرین نظرات