همیشه فکر میکردم چرا هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه را به هم تبریک میگویند. وقتی میپرسیدم میگفتند: چون حکومت اسلامی از هجرت پیامبر از مکه به مدینه شروع شده. دوباره این سوال برایم مطرح میشد که خوب به جای هجرت میتوانند پایهگذاری حکومت اسلامی را… بیشتر »
آرشیو برای: "اسفند 1396"
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان یک سال از به دور ما چرخیدنش گذشت(خورشید به دور زمین) ورسم است اگر یک دور فقط به دورش بگردیم آن را جشن بگیریم(زمین به دور خورشید) و این چنین است که گوییم سال جدید فرا رسیده است. مادرم از دور ما گشتن های هر روزه ت… بیشتر »
سلام هموطن سال ٩٦ نفس هاي آخرش را ميكشد اما آخرين تاثير نفس هايش را نه!!! هنوز عزادار هم وطنمان در كرمانشاه،كشتي سانچي،هواپيماي تهران/ياسوج وَ..وَ..وَ.. هستيم و خواهيم ماند. يادت مي آيد؟ زماني كه پشت سر هم اين خبرهارا مي شنيديم،سيل تسليت در فضاي… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم رعنا اسماعیلی تلفنم زنگ می خورد، جواب ندادم اما انگار دست بردار نبود. مثل همیشه دوستم زهرا بود،همیشه عادت داشت آدم را از خواب ناز بیرون بکشد. تا جواب دادم سلامی کرد و با هیجان گفت:«انگار این دفه شیرینی… بیشتر »
شیشه برای سرما و گرما و…مناسب است، با اینکه نقشی بزرگ دارد اما جز محبوب ترین ها نمی شود، کافیست با کمی جیوه اندود شود محبوب ترین و شیرین ترین یار طنازان می شود، و آنگاه که زنگار بر چهره اش نشیند، بی درنگ به زدودن زنگارش می روند. آیا دلی که با… بیشتر »
قطرات باران هر لحظه بیشتر و بیشتر به شیشه ی اتوبوس می خورند و خود را با قطرات پایینی پیوند میدهند و مسیری برای پایین آمدن انتخاب میکنند… دلم بدجور هوایی کربلا شده است… راننده به درخواست مسافران مداحی مورد علاقه ام را پخش میکند…… بیشتر »
شاعر: الهام ملمعی چه ساده مي توان دلم، تو را به قصه ها سپرد و ساده تر از آن شبي به شهر عاشقانه برد چه ساده مي توان تو را به جشن سايه ها كشيد و ساده تر از آن همان كه بي بهانه دل بريد چه ساده در نگاه تو اسير گريه ها شدم مرا ز ياد بردي و از اين قفس رها شدم… بیشتر »
قاب عکس قدیمی را با دستمال نمناک، با دقت پاک کردم و غبارهای مزاحم را از چهره ها زدودم. کمد لباس را که هم از لباسهای تنگ و کوچک و پاره، سبکبار نمودم، تازه یاد جاکفشی افتادم و به سراغ کفش های مندرس و جا تنگ کن رفتم، از شر آنها هم خلاص شدم. با خیالی تخت،… بیشتر »
غذایی که از ظهر مانده بود را برای شام گرم کرد. بشقاب های ما را پر از غذا کرد ولی برای خودش غذا نکشید. -پرسیدم: برای خودتان غذا نمی کشید؟ -جواب داد: تصمیم گرفتم شبها حاضری بخورم. این را گفت و کاسه ماست را جلو کشید. نگاهی به قابلمه ای که کنارش بود انداختم… بیشتر »
داخل اتوبوس نشسته بودم که خانمی سوار شد و کنارم نشست. هر از گاهی برمی گشت و نگاهی به من می انداخت. از نگاه گاه بی گاه او تعجب کردم. متوجه تعجبم شد و گفت: خدا را شکر که هنوز دختر باحجاب هست, خنده دار بود او از دیدن دختر با حجاب تعجب می کرد. به یاد حرف… بیشتر »
گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم است. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم. هنوز خاطره… بیشتر »
غرق افکارم بودم که صدای یکی از آنها را شنیدم. رو به بغلدستی اش گفت: -«دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغلدستی پکرش کرد. -«نه من آنلاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟» بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسیهایشان حرف… بیشتر »
پنج شنبه برای سالگرد مادر بزرگم به روستای مادریم رفتیم. روز جمعه را هم به خانه تکانی خانه پدربزرگم مشغول بودیم. خاله بزرگم که در همسایگی پدربزرگم ساکن است برای رفع خستگی ما قابلمه بزرگ آش رشته بار گذاشت. دو روز بود که آنجا بودیم خیلی خسته شده بودیم، می… بیشتر »
چقدر خوب است که زمستان زود می گذرد وبهار باز می گردد. بهار گرم است و گرما بخش، بهار می آیدتا گنجشکان دیگر از سرما نلرزند. زمستان سرد، بار خود را بر بند و زودتر برو، من از سیاهی زغالت فهمیدم که می روی اما دلم را سیاه، نگاهم را سیاه کردی، زودتر برو، می… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان ایلیا پسر چهار ساله ام بهم گفت: _《بیا ماما این گوشی دیجه مال تو باشه》 خیلی جا خوردم از این که با این سنش می خواست روز مادر به من کادو بده خوشحال شدم. اماتعجب هم کردم. بنابراین گفتم: _《ممنونم مامانی ولی این که گوشی… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: مهربان تبسمش کردم، اما او نگاهش را از من برنداشت. خندیدمش گاهی، اما او مهرش را کم نذاشت در آخر آن زمان، که خود بهشت آینده ام را، به بار هستی نشاندم؛ دانستم. که این شمع وپروانه بهانه است. اصل محبت نشانه است وامروز مشق عشق… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع اولین خورشید عالم بر نگاهم رخنه کرد گوییا دخت پیامبر بر حیات منظومه کرد ای شه عالم منور از نور حیدر یامدد عاقبت برنور دیده بر تمام دل جانانه کرد مادرم ای معنی نو قبله گاه ناز از ازل چون به گل… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم الهام ملمعی صدايم که مي زند، گويي خوش آواترين آهنگ دوران را مي شنوم؛ كنار او مي روم، همين طور كه با من صحبت مي كند محو تماشايش مي شوم، زمان زندگي ام را خاموش مي كنم ديگر برايم گذر وقت اهميت ندارد؛ فقط او را… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور روزگار غريبيست. خيابان ها، كوچه ها و بازارهاى شهرمان و حتى فضاى مجازيمان، آدمى را به ياد ميدان مسابقه مى اندازد. مسابقه اى نامحسوس كه شركت كنندگانش بسيارى از زنان و دختران شهر هستند.… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم فاطمه سلیمیان گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد جز گپ ریز ریز با مادرم هی من حرف بزنم هی او چای تازه دم بریزد هی چایم سرد شود هی دلم گرم آنجا که چایت سرد می شود و دلت گرم خانه مادر است بیشتر »
دمادم میلاد پیامبر که می شود، موضوع انشای بچه ها نیز به روز می شود. مادر و مادرانه ها. هزاران واژه و جمله نوشته می شود تا مگر بتوان مادر را توصیف کرد. مادرانه ها را می توان نگاشت، فداکاری، مهربانی، پرستاری، بیداری و….اما !! یافتن معنا را فقط با… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم لیلا باباربیع نمی دانم می خواهم دگر از نگاه کودک درونم چه چیز را حلاجی کنم فقط از ندای درون لبریز از دل تنگی برگ گل یاس و توان ندانسته ها و برونی آشفته که هر دم نبودن را به بودن ترجیح می دهد یا رب نگرانم از دوری… بیشتر »
درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم زینب زمانی قاب پنجره مدت ها بود که نظرم را جلب کرده بود تا از پله ها رد می شدم, زیبایی طبیعت بیرون مرا ناخودآگاه سر جای نگه می داشت, طوری که روی پله اول می ایستادم و کامل تصویرش را بررسی می کردم همچون… بیشتر »
آیینه از دستش نمی افتاد, حتی وقتی حرف می زد هم خودش را در آیینه چک می کرد. کم کم کارش از آینه هم گذشت و در هر چیزی که تصویرش را منعکس می کرد نگاه می کرد. اعتماد به نفس خیلی پایینی داشت. به تازگی تبلیغات جديد انواع عمل های زیبایی رادیده بود و مصر بود که… بیشتر »
وقتی می بخشی حال دلت می شود نهایت خوبی و سرخوشی. آنجاست که قد می کشی و نهال امید در دلت جوانه می زند و به گل می نشاند لب هایت را. آنگاه که می بخشی و ته مانده چرک را با سرفه های از سر خنده می کنی و بیرون می ریزی، خنکای نفس های دم و بازدم بر دهانت می… بیشتر »
روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت. غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت: -(آقای راننده می خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم) با خودم گفتم: خب از یکی از خانم ها می پرسید. بایدحتماصدایش را روی سرش بیندازد.… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم الهام ملمعی سکوت می کند صدا به احترام لحظه ها و می رود غبار غم ز روی قلب خسته ها نگاه می کند قلم به برگه سفید دل به او ورق نمیزند مثال عاشقی خجل بهار سجده می کند به شکر این شکوفه ها و غنچه باز می شود به احترام… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم زینب زمانی اول هفته و اول صبح و بدرقه راه همسر جان شدن چه زیباست هنوز منزل پدرم بودم به همسرم گفتم: (اگه بیام خونه دلم می گیره بعد از رفتنت) وسایلش را آماده کردم …با همه خداحافظی کرد. آرام آرام… بیشتر »
مادری و حس آن را، شاعران و ادیبان بسیار سروده. مادری را باید مادر شد و تعریف کرد اما مادرانه شدن، فقط با عاشقی معنا می شود و رنگ می گیرد. روی سخنم با آن مادری است که مادری کرد و مادر شد. ام البنین را می گویم، بهتر است او را ام الشهدا نامید. شبانه های… بیشتر »
و گاهی دلت چه تنگ می شود برای نیمه دیگرت دلت می خواهد بدانی کجاست؟ چه می کند؟ حال و روزش رو به راه هست؟ آیا او هم همانند تو به بودنت در کنارش احتیاج دارد یا نه؟ عزیز دلم نازنینم که نمی دانم در کجا مشغول دفاع و جان فشانی هستی و کجا سر بر سجده می نهی اما… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم الهام ملمعی در نبودت پلك هايم تا ابد بي تاب شد چشم من در انتظارت تا سحر بي خواب شد كوچه پر بود از شب و تاريكي و از التهاب با عبورت كوچه اما لحظه اي مهتاب شد آسمان رنگ زمين بود و زمين چون آسمان آن نفس ها ديگر حتي… بیشتر »
سرم توی جزوها و درسم بود، طبق معمول دخترکم هم به تقلید من برگه ای برداشته و مثلا مشق می نوشت ، بعدهم آهسته کنار من آمد و مشغول زمزمه درسش شد. گوش هایم به سمت زیر لبی هایش تیز شد؛ با تعجب بیشتری گوش کردم. هم زمان نگاهش خندید و گفت: راست میگم مامان مگه… بیشتر »
خداوند عاشق ترین عاشقان نسبت به بندگانش است. پس دل را به خداوندی بسپار که مهربانیش در حد و مرز عقل تو نمی گنجد… او که ارحم الراحمین است و بهترین خیر و صلاحت را رغم می زند… نگرانی هایت را از دل بیرون کن که دل حریم خداوند است. دستان دل را بده… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور بیست و هشت اسفند 95 اتوبوس را تحویل گرفته بود. سفید, تمیز و نوی نو. برای خریدنش هشت صد میلیون تومان هزینه کرده بود. اما در طول آن چند روز نتوانسته بود مسافری پیدا کند و ناگزیر شده بود… بیشتر »
هر چه به ماه های آخر بارداریش می رسید ترسش هم بیشتر می شد, نگاهش کردم و گفتم: - خدابزرگ است چرا اینقدر نگرانی؟ گفت اگر بدانی بچه اولم که دختر شد, چه بلاهایی سرم آوردند, به من حق می دهی. تا چند روز دنبالم نیامدند. بچه را دوست نداشتند. گوشه و کنایه هایی… بیشتر »
صبح كه از خواب بیدار شىدم هنوز باران مي آمد سریع لباس هایم را پوشیدم و راهی شدم. کمی طول کشید تا اتوبوس بیاید. به محض این که می خواستم روی صندلی بنشینم چند دختر دبیرستانی گفتند: - بیا روی بوفه بنشین صندلی ها خیس اند. مثل این که راننده فراموش کرده بود,… بیشتر »
همراه اقوام مادری ام برای گردش بیرون رفته بودیم. به محض اینکه رسیدیم، مونا عروس خاله ام چادرش را برداشت. روی تپه خاکی کنار آب نشستیم. _مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی. _لبخند زدم و گفتم: راحتم. _گفت: تا مجردی هر کار بخواهی می توانی بکنی بعد که… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ کوثر ولایت: سرکار خانم صفورا صیرفیان پور نامت چيست؟ نشانت چيست؟ عزيز دل كدام مادر بوده اى؟ پاره تن كدام پدر بوده اى؟ پشت و پناه كدام برادر بوده اى؟ نميدانم آيا خواهرى داشته اى؟ اصلا مگر اينها مهم است ؟ مگر مهم است كه در… بیشتر »
خسته از نامهربونی بعضی از آدم ها نشستم روی نیمکت پارک…قلم به دست دارم …می نویسم…. شاید نوشتن کمکی باشه برای رهایی از فکرهای مردم آزار! شاید بازی با کلمات، جمله ها و خط های کاغذ باعث بشه توی کوچه پس کوچه های لغات گم بشم و راه برگشت به… بیشتر »
سلام میکنم به لطافت روحت، خانم چرخنده. آری، سلامی از روی ادب و برای بازکردن آغوشم تا در پناهش گریه کنی و شانه ای برایت می گذارم تا اشکهایت را میهمان باشد. چرخنده به حکم تقدیر و رسیدن به نقطه پرگار و آغاز. می دانی!! همانجا که خود را یافتی می گویم. شنیدم… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ سرکار خانم الهام ملمعی خدايا دل كه ميسوزد ز جور اين زمانه به ياد فاطمه مي افتم و بين در و ديوار خانه به هنگامي كه غم گيرد درون سينه ام را روايت ميكنم از ياد زهرا عاشقانه شنيدم قصه مولا علي و همسرش را كه بسپارد به خاكي،… بیشتر »
کوچه…سیلی…آتش…در…میخ… پهلو…صورت نیلی…و اما، فاطمه راستی ؟!؟ خیبرشکن. صاحب شمشیر ذولفقار..دست خدا.. بعد از فاطمه چقدر به من سخت گذشت آقا! حیران شدم که چرا هنوز ویران نشده ام!! آخر وقتی کسی که خیلی درد داشته… بیشتر »
نوشته شده توسط نویسنده وبلاگ: سرکار خانم رعنا اسماعیلی دیده ایم و شنیده ایم که داعش به اسم محب محمد رسول الله بودن آدم می کشد و دیشب دیدیم دراویش به اسم محب علی ولی الله بودن آدم کشتند. چقدر مظلومند محمد صلی الله و علی علیه السلام. تا زنده بودند آنگونه… بیشتر »
چه كنم؟نمي توانم دست به قلم نشوم اين بار جوهر قلم من،عطري است،عطري اشنا! اري عطر ياس است! عطرش به مشامت مي رسد استشمام كه كردي آسمان وجودت ابري ميشود كم كم قطره هاي باران از چشمانت جاري ميشود بگذار خوب ببارد!!! حال خوب نگاه كن بذر محبت او در دلت در… بیشتر »
آخرین نظرات