قبر عمویم که تقریبا ده سالی می شود که فوت کرده اند وسط قبرستان است برای رفتن سر مزارش باید از کنار امام زاده بگذری همیشه وقتی سر مزارش می روم از کنار یک سنگ قبرمرمر سبز رد می شوم که دور تادور آن را شیشه کشیده اندهمیشه عاشق این سنگ بودم می دانستم که قیمتشم هم نیست اما درست چند قدم آن طرف تر سنگ قبری ساده که دور تا دورش را میله های آهنی زنگ زده ای گرفته می بینم همیشه برایم سوال بود که چرا این دو با بقیه فرق می کنند یک فرق اساسی که بین این دو قبر بود این بود که همیشه سر قبر میله ای شلوغ بود ولی قبر مرمر سبز یکه و تنها افتاده بود. به یاد ندارم که کسی را بالای آن دیده باشم تا روزی که عمه ام بلاخره مدرک تحصیلی اش را که چندسالی درآن مشکل پیش آمده بود گرفت . با خوشحالی بسته ای خرما خرید و مرا هم همراه خود سر قبر میله ای که حالا فهمیدم متعلق به شخص متدینی به اسم سید مرتضی بوده برد و خیرات کرد و گفت: نذر کرده بودم اگر مشکلم حل شود برایش خیرات بدهم.
گوشی پدرم زنگ می خورد مادر بزرگم بود که می گفت دو سه روزی می خواهیم مسافرت برویم شما هم بیایید. پدرم قبول نکرد و گفت کار دارم. می دانستم اصرار عمه ام بخاطر من و خواهرم بود. خواهرم که طبق معمول خوشحال شد و قبول کرد, ولی من نمی توانستم بروم .هنوز خاطره آخرین مسافرتی راکه با هم رفته بودیم فراموش نکرده بودم دو روزی که با آن ها بودم شاید نزدیک به ده بار یا بیش تر بود که بند کرده بودند به چادر من : «این رادورت نپیچ بیندازش دور» و من فقط لبخند می زدم کاری نمی توانستم بکنم لبخند می زدم که نشان ندهم چقدر حرص می خورم اما به اندازه هر بار که آنها اصرار می کردند من چادرم را بردارم به هر مناسبتی که پیش می آمد یکی از فواید چادر رامی گفتم آخر بار هم عمه ام عصبانی شد وگفت خیلی خوب توراست می گویی چادر خوبست.
صبح كه از خواب بیدار شىدم هنوز باران مي آمدسریع لباس هایم راپوشیدم وراهی شدم. کمی طول کشید تا اتوبوس بیاید.به محض این که می
خواستم روی صندلی بنشینم چنددختر دبیرستانی گفتند بیا روی بوفه بنشین صندلی ها خیس شده اند.مثل این که راننده فراموش کرده بودپنجره
ها راببندد باران صندلی هاراخیس کرده بود.هرکس سوار اتوبوس می شد جایی برایش باز می کردیم تا او هم بنشیندتوی بوفه همه کیپ به کیپ هم نشسته بودیم وصندلی ها خالی بود.
می گویند وقتی باران می بارد خداوند رحمتش رابربندگان می فرستد هدیه امروز خدا مهربانی بود که به سرنشینان اتوبوس داده بود .
آنروزها که هنوز پول خرد برای خودش اجر و قربی داشت مادرم همیشه قلکی داشت و پول هایی که از خرید هایش اضافه می آمد را داخل آن می ریخت. هر وقت مادرم پول داخل قلک می ریخت می گفت: قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. با نا امیدی قطره قطره ریختنش را می دیدم ولی دریا شدنش را هیچ وقت ندیدم ؛چون وقت هایی خرج می شد که الان اسمش را مبادا می گذاریم. شاید اگر من دوران مبادا را خیلی حس نکردم بخاطر سیاست های مادرم بود. بزرگ تر که شدیم خواهرهایم هم این روند را در پیش گرفتند اما من هیچوقت این کار را نکردم شاید چون لزومی برای این کار احساس نمی کردم برای خودم هم ادای روشن فکرها را در می آوردم که چیزی که با همین پول یکسال قبل می توانم بخرم سال دیگر نمی توانم بخرم . پس چه لزومی به نگه داشتن آن هست, بهتر است که خرج شود. تا اینکه پول خرد از این هم خرد تر و حقیرتر شد و ارزشش را از دست داد. دیگر کمتر توی بازار می توانستی سراغش را بگیری؛ دیگر کسی بقیه پولت را پس نمی داد, یا با چسب زخم و شکلات جبرانش می کردند یا می گفتند پول خرد ندارند. این شد که کم کم قلک هم بار وبنه اش را از خانه ما جمع کرد و رفت آنوقت بود که من روز مبادا را حس کردم و وجود دریایی قلک را فهمیدم.
خانم قدوسی صدایم زد و گفت بیا این برگه را بگیر, مربوط به امتحانی است که باید نخبگان علمی و پژوهشی بدهند درس هایی را باید بخوانند. فردا که می روی به فاطمه دوستت بده و امتحان را یادآوری کن برگه را از دستش گرفتم و روی کیفم گذاشتم چقدر دلم می خواست من هم در این امتحان شرکت کنم ولی این مال کسانی بود که معدل کارشناسیشان بالا بود و جزء نخبگان و استعدادهای برتر بودند. توی همین فکرها بودم که خانم عبدلی کنار میزم آمد و گفت این برگه مال کیست ؟برایش توضیح دادم شروع کرد به خواندن اسم های روی آن . علاوه بر فاطمه اسم چند نفر دیگر از دوستانم هم روی برگه بود. وقتی به اسم یکی از دوستانم رسید گفت بنده خدا ,او که نمی تواند با این وضعیتش امتحان بدهد. نجمه را می گفت چشمانش خیلی ضعیف بود تازگی ندیده بودمش ولی خانم عبدلی که به تازگی دیده بودش می گفت از قبل خیلی بدتر شده , می گفت تقریبا نمی بیند. دختر خیلی با استعدادی بود, نمراتش همیشه بالا بود, یادم می آید یک بار می گفت گاهی شب های امتحان چشمانم به سوزش می افتد و آبریزش دارد, اینطور مواقع مادرم بالای سرم می نشیند و از روی کتاب برایم می خوند و من درس ها را حفظ می کنم. حافظه اش عالی بود دوست داشت درسش را ادامه دهد اما به خاطر وضعیت چشمانش نتوانست . می ترسید همین مقدار بینایی اش را هم از دست بدهد دکتر که رفته بود گفته بودند نباید بچه دار شود و گرنه شاید بینایی اش را از دست بدهد.
حالا که فکر می کنم می بینم چیزهای مهمتری هم در زندگی هست شاید نخبه شدن خیلی هم مهم نباشد.
آخرین نظرات