یک شاخه آواز
هر بار کوتاه. دو روز، سه روز. با مشتی خاک آمده بود. بار اول که آمد، گفت: این خاک را از قلاویزان جمع کرده ام. یک مشت خاک نرم. و بار دوم که آمد، گفت: از دوکوهه است. خاک را توی پارچه ای سفید ریخته بود که گه گاه پارچه را باز می کرد و چیزی زیر لب می گفت؛ سرش را خم می کرد روی پارچه و بو می کشید. همین که پارچه را می بست دیگر نه حال حرف زدن داشت و نه حال نشستن. بلند می شد و از اتاق می رفت بیرون. موقعی که برمی گشت، چشم هایش مثل کاسه خون می شد. پرسیدم: این خاک را برای چه آورده ای؟ و هر بار خندیده بود و گفته بود: یادگاریه !
پرسیدم: یادگاری؟
و باز خندیده بود …
ساکش را بست، گفت: مواظب لیلی باش ! باید مثل خودت بشود. تا درِ حیاط بدرقه اش کردم. کاسه آب را پشت سرش ریختم. صدا زدم و گفتم: نگفتی آن خاک ها را برای چه آوردی؟ و گفت: یکی از آنها برای توست و آن یکی برای لیلی.
دو ماه گذشت. نه پلاکش آمد، نه استخوانی و نه پوتینش. نه در دوکوهه بود نه در قلاویزان؛ چیزی از خودش روی خاک نگذاشته بود.
منبع: مجله امتداد شماره 1 دیماه 1384
آخرین نظرات