موضوع: "نویسنده: ریحانه علی عسکری"
روز سیزده رجب بود همان روزی که مردم به روز پدر می شناسند.
وسط یک عالمه کار و عید و دید و بازدید که بنایی هم وسط آن بل بشو، قوز بالا قوز شده بود، مانده بودم که چه هدیه ای برای پدرم بگیرم.
رسما چند روز را خانه عمو کنگر خورده و لنگر انداخته بودیم.
از صبحانه و چاشدانه گرفته تا نهار و شام و میان وعده را عمویم آماده می کرد.
دخترش هم پا به پای ما می خورد ومی خوابید.
همسری هم نداشت که کمک حالش باشد. در این میان کمک هایش به پدرم در بنایی و خریدن لوازم مورد نیازی که پدر، فرصت خریدش را نداشت هم به
عهده اش افتاده بود.
هر روز بعد از رفتن بنا و عمله ها هم به کمکمان می آمد، کف اتاق را جمع می کرد و طی می کشید.
طوری کارها را انجام می داد که انگار خانه خودش است.
یه روز که نمی توانست بیاید خیلی جایش خالی بود. شوخی وخنده اش هم همیشه براه بود.
دلم می خواست برای این همه محبتش هدیه ای بخرم.
نمی دانم چرا دوست داشتم روز پدر برای او هم هدیه بخرم .
باخودم فکر کردم که اگر روز پدر به او هدیه بدهم شاید پدرم ناراحت شود.
چندسالی که از اودور بودم را به خاطر می آورم از خودم میپرسم چقدرنبودش حس شده بود؟
تا وقتی نبود شاید کمبودش را خیلی حس نمی کردم ولی حالا که هست نمی توانم روزی را تصور کنم که برای مدت طولانی نبینمش.
راستی کسانی که تک فرزندند بچه هایشان عمو ندارند تکلیف این حس های خوبشان چه می شود؟
عمو داشتن حس خیلی خوبیست این راحالاکه تجربه کردم می فهمم راستی اگر عباس در کربلا نبودچه می شد.
عمویی که دلگرمی بچه ها بود وهمیشه هوایشان را داشت.
کسی که بچه های حسین رابه خودترجیح داد
عموداشتن حس خیلی نابیست.
راستی یک سوال؟
مناسبت های تقویم را چه کسی می گذاردچه کسی تعیین می کند که روز دانش آموز کی باشد وروز چه و چه؟
من می خواهم در کارش سرکی بکشم.
می شود امروز بجز روز جانباز روز عمو هم نامگذاری شود؟
عباس(ع)
کمک
سرش را توی گوشی فرو کرده بود، به او گفتم:
_ (بیا بیرون چی می بینی تو
گوشی)؟ گفت:
_ همه چیز، از پخت غذا و کیک گرفته تا درمان انواع بیماری ها و هرچیزی که بخواهم درونش هست.
هر وقت حرف چیزی می شد سریع گوشی را بیرون می آورد و از روی آن استدلال می آورد.
_گفتم از کجا می دانی اطلاعاتی که می گیری درست اند؟
انگار که حرف بدی به او زده باشم نگاه بدی به من انداخت و گفت: _ مگر قرار است درست نباشد؟
باکانال تربیت فرزندی که عضو شده بود روش تربیت فرزندانش را هم تغییر داده بود و همه ما را نگران کرده بود.
یک روز که به خانه ما آمده بود و طبق معمول سرش درون گوشی بود یک دفعه با خوشحالی گفت: _ بلاخره پیداکردم:
کانالی برای افزایش موی سر.
نوشته علاوه بر اینکه ریزش مو را کم می کند باعث رویش موی تازه هم می شود.
_گفتم: رشد موهای تو که خوب است نیازی به این کانال نداری. _جواب داد: برای خودم نه، برای شوهرم علی می خواهم .
_ با احتیاط گفتم: این کانالها تا وقتی که نسبت به نویسنده آن مطمئن نیستی اعتباری ندارند. دوباره از همان نگاه های معروفش به من کرد.
به طرف مادرم برگشت و موادی را که نوشته بود خواند و پرسید در خانه دارید؟
مادرم هم موادی که می خواست برایش آورد.
محلول را طبق دستور آماده کرد و از شوهرش خواست که سرش را داخل آن بگذارد.
شوهرش یک ریز غر می زد و می گفت:
_ محبوبه خانم سرم می سوزد.
او هم جواب می داد:
_ ( تحمل کن داره موهاش در می آد).
یک ربع بعد علی آقا در حالی که دست هایش را به سرش
می کشید موهایش را کف دستش دید،
دیگر همان مویی هم که روی سرش بود نداشت.
لحظه خیلی بدی بود.
سکوت جمع را گرفته بود.
علی آقا با موهای کاملا ریخته قیافه خنده داری پیدا کرده بود
و جمع نمی دانست بخندد یا گریه کند.
تازه عقد کرده بود. پدرش هم به تازگی ماشینی راقسطی خریده بود, زندگیشان تازه روی روال افتاده بود که فهمیدند پدرش دوباره سر خانه اول برگشته است.
دوباره دنبال رفیق بازی رفته بود و مصرفش را شروع کرده بود.
بعد از مدت ها که همدیگر را دیدیم برایم درد دل کرد.
اینکه مقداری از پس اندازی که داشته و حاصل دسترنج خودش بوده را خرج جهیزیه اش کرده و این که برای بقیه جهیزیه اش هم اصلا نمی تواند روی پدرش حساب کند.
صبح تا شب کار می کرد,فکر کنم از دوران عقد هیچ چیز نفهمیده بود.آخرش هم گفت :
- اما همه لوازم برقی ام را خریدم همه اش هم مارک معروف است.
این طور که فهمیدم همه لوازم بدرد بخور و بدر نخوری را که به اسم وسیله آشپزخانه توی فروشگاه دیده بود خریده بود.
و حالا نمی دانست برای تهیه بقیه جهیزیه اش چکار کند.
چشمش هم به دست اقوام مادری اش بود.
مادرم همیشه یک ضرب المثل بکار می برد می گفت: نان خالی ات را بخور و منت قصاب را نکش.
گفت:
- بفرمایید.
جواب دادم:
- ترجیح می دهم شما شروع کنید. خندید و گفت:
- معمولا این مواقع دختر خانم ها می پرسند و آقایان جواب
می دهند.
اما من باز هم شروع نکردم. این شگردی بود که مشاور مدرسه به ما گفته بود, تا قبل از اینکه خواستگار شروع نکرده شما حرفی نزنید.
بلاخره شروع به صحبت کرد از کارش شروع کرد و به مسائل دینی رسید گفت:
- راستش من نماز نمی خوانم .
از تعجب شاخ در آوردم ولی سعی کردم تعجبم را نشان ندهم, ادامه داد:
- خیلی دوست دارم نماز بخوانم ولی خیلی حالش را ندارم, البته شاید شما سبب خیر شدید و من خواندم, اماهیئت می روم؛ کربلا هم هرسال می روم.
می خواستم بلند شوم. حرفی برای گفتن نداشتم, اما او انگار خوشش آمده بود, بخاطر همین ادامه داد و من خیلی آرام و بی حوصله جواب سوالاتش را می دادم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که متوجه بی حوصلگی من شد و گفت:
- شما چقدر کم حرفید.
حرفی برای گفتن نداشتم برای اینکه قضیه بیش تر کش پیدا نکند گفتم:
- من همان موقع که حوزه
نمی رفتم هم خیلی نماز برایم مهم بود حالا که دیگر برایم حیاتی است. جواب داد:
- ولی من هیئت می روم گفتم: - — نماز که واجب است نمی خوانید و هیئت که مستحب است
می روید. صداقتتان برای من خیلی ارزش دارد امامن نمی توانم با شما زندگی کنم جواب داد:
- آدم ازدواج می کند تا به آرامش برسد زندگی که با دروغ شروع شود آرامشی ندارد. من هیچ وقت از این که صداقت به خرج دهم ضرر نکردم و تصمیم دارم همین رویه را ادامه دهم.
به نظرم پسر فهمیده ای آمد حیف که ستون دینش کج بود.
آخرین نظرات